نظامی (خسرو و شیرین)/چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد) از نظامی |
' |
چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد | به یاری خواستن لشگر طلب کرد | |
سپاهی داد قیصر بیشمارش | به زر چون زر مهیا کرد کارش | |
ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه | روان شد روی هامون کوه در کوه | |
چو کوه آهنین از جای جنبید | زمین گفتی که سر تا پای جنبید | |
چهل پنجه هزاران مرد کاری | گزین کرد از یلان کار زاری | |
شبیخون کرد و آمد سوی بهرام | زره را جامه کرد و خود را جام | |
چو آگه گشت بهرام جهانگیر | به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر | |
ولی چون بخت روباهی نمودش | ز شیری و جهانگیری چه سودش | |
دو لشگر روبرو خنجر کشیدند | جناح و قلب را صف بر کشیدند | |
ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر | دریده مغز پیل و زهره شیر | |
غریو کوس داده مرده را گوش | دماغ زندگان را برده از هوش | |
جنیبتهای زرین نعل بسته | ز خون بر گستوانها لعل بسته | |
صهیل تازیان آتشین جوش | زمین را ریخته سیماب درگوش | |
سواران تیغ برق افشان کشیده | هژبران سربسر دندان کشیده | |
اجل بر جان کمینسازی نموده | قیامت را یکی بازی نموده | |
سنان بر سینهها سر تیز کرده | جهان را روز رستاخیز کرده | |
ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته | هزیمت را ره اندیشه بسته | |
در آن بیشه نه گور از شیر میرست | نه شیر از خوردن شمشیر میرست | |
چنان میشد به زیر درعها تیر | که زیر پرده گل باد شبگیر | |
عقابان خدنگ خون سرشته | برات کرکسان بر پر نبشته | |
زره برهای از زهر آب داده | زره پوشان کین را خواب داده | |
ز موج خون که بر میشد به عیوق | پر از خون گشته طاسکهای منجوق | |
به سوک نیزههای سر فتاده | صبا گیسوی پرچمها گشاده | |
به مرگ سروران سر بریده | زمین جیب آسمان دامن دریده | |
حمایلها فکنده هر کسی زیر | یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر | |
فرو بسته در آن غوغای ترکان | زبانک نای ترکی نای ترکان | |
حریر سرخ بیرقها گشاده | نیستانی بد آتش در فتاده | |
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان | که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان | |
نه چندان تیر شد بر ترکریزان | که ریزد برگ وقت برگریزان | |
نهاده تخت شه بر پشت پیلی | کشیده تیغ گرداگرد میلی | |
بزرگ امید پیش پیل سرمست | به ساعتسنجی اصطرلاب در دست | |
نظر میکرد و آن فرصت همی جست | که بازار مخالف کی شود سست | |
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب | مبارک طالع است این لحظه دریاب | |
به نطع کینه بر چون پی فشردی | در افکن پیل و شه رخ زن که بردی | |
ملک در جنبش آمد بر سر پیل | سوی بهرام شد جوشنده چون نیل | |
بر او زد پیل پای خویشتن را | به پای پیل برد آن پیل تن را | |
شکست افتاد بر خصم جهانسوز | به فرخ فال خسرو گشت پیروز | |
ز خون چندان روان شد جوی در جوی | که خون میرفت و سر میبرد چون گوی | |
کمند رومیان بر شکل زنجیر | چو موی زنگیان گشته گره گیر | |
به هندی تیغ هرکس را که دیدند | سرش چون طره هندو بریدند | |
دماغ آشفته شد بهرامیان را | چنانک از روشنی سرسامیان را | |
ز چندانی خلایق کس نرسته | مگر بهرام و بهری چند خسته | |
ز شیری کردن بهرام و زورش | جهان افکند چون بهرام گورش | |
هر آن صورت که خود را چشم زد یافت | ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت | |
ندیدم کس که خود را دید و نشکست | درست آن ماند کو از چشم خود رست | |
چو از خسرو عنان پیچید بهرام | به کام دشمنان شد کام و ناکام | |
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت | مشعبد را نباید بازی آموخت | |
کدامین سرو را داد او بلندی | که بازش خم نداد از دردمندی | |
کدامین سرخ گل را کو بپرورد | ندادش عاقبت رنگ گل زرد | |
همه لقمه شکر نتوان فرو برد | گهی صافی توان خوردن گهی درد | |
چو شادی را و غم را جای روبند | به جائی سر به جائی پای کوبند | |
به جائی ساز مطرب بر کشد ساز | به جائی مویهگر بر دارد آواز | |
هر آوازی که هست از ساز و از سوز | درین گنبد که میبینی به یک روز | |
تنوری سخت گرمست این علفخوار | تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار | |
جهان بر ابلقی توسن سوار است | لگد خوردن ازو هم در شمار است | |
فلک بر سبز خنگی تندخیز است | ز راهش عقل را جای گریز است | |
نشاید بر کسی کرد استواری | که ننمودهاست با کس سازگاری | |
چو بر بهرام چوبین تند شد بخت | به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت | |
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته | اذا جاء القضا بر سر نوشته | |
ستم تنها نه بر چون او کسی رفت | درین پرده چنین بازی بسی رفت |