نظامی (خسرو و شیرین)/چو خسرو دور شد زان چشمه آب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (چو خسرو دور شد زان چشمه آب) از نظامی |
' |
چو خسرو دور شد زان چشمه آب | ز چشم آب ریزش دور شد خواب | |
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت | ز نومیدی دلش رنجورتر گشت | |
دگر ره شادمان میشد به امید | که برنامد هنوز از کوه خورشید | |
چو من زین ره به مشرق میشتابم | مگر خورشید روشن را بیابم | |
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد | نسیمش مرزبانان را خبر کرد | |
عملداران برابر میدویدند | زر و دیبا به خدمت میکشیدند | |
بتانی دید بزم افروز و دلبند | به روشن روی خسرو آرزومند | |
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا | مقام افتاد روزی چندش آنجا | |
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد | ز موقان سوی باخرزان گذر کرد | |
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت | به خدمت کردن شاهانه بشتافت | |
به استقبال شاه آورد پرواز | سپاهی ساخته با برک و با ساز | |
گرامی نزلهای خسروانه | فرستاد از ادب سوی خزانه | |
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج | دبیران را قلم در خط شد از رنج | |
فرود آمد به درگاه جهاندار | جهاندارش نوازش کرد بسیار | |
بزیر تخت شه کرسی نهادند | نشست اوی و دیگر قوم ایستادند | |
شهنشه باز پرسیدش که چونی | که بادت نو بنو عیشی فزونی | |
به مهمانیت آوردم گرانی | مبادت درد سر زین میهمانی | |
مهین بانو چو دید آن دلنوازی | ز خدمت داد خود را سرفرازی | |
نفس بگشاد چون باد سحرگاه | فرو خواند آفرینها در خور شاه | |
بدان طالع که پشتش را قوی کرد | پناهش بارگاه خسروی کرد | |
یکی هفته به نوبت گاه خسرو | روان میکرد هر دم تحفه نو | |
پس از یک هفته روزی کانچنان روز | ندید است آفتاب عالم افروز | |
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت | چو سلطانی که باشد چاکرش بخت | |
ز مرزنگوش خط نو دمیده | بسی دل را چو طره سر بریده | |
بساط شه ز یغمائی غلامان | چو باغی پر سهی سرو خرامان | |
به جوش آمد سخن در کام هر کس | به مولائی بر آمد نام هر کس | |
به رامش ساختن بیدفع شد کار | به حاجت خواستن بیرفع شد یار | |
مهین بانو زمین بوسید و بر جست | به خسرو گفت ما را حاجتی هست | |
که دارالملک بردع را نوازی | زمستانی در آنجا عیش سازی | |
هوای گرمسیر است آنطرف را | فراخیها بود آب علف را | |
اجابت کرد خسرو گفت برخیز | تو میرو کامدم من بر اثر نیز | |
سپیده دم ز لشگر گاه خسرو | سوی باغ سپید آمد روارو | |
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند | ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند | |
ز هر سو خیمهها کردند بر پای | گرفتند از حوالی هر کسی جای | |
مهین بانو به درگاه جهانگیر | نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر | |
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد | می تلخ و غم شیرین همی خورد |