نظامی (خسرو و شیرین)/فلک چون کار سازیها نماید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (فلک چون کار سازیها نماید) از نظامی |
' |
فلک چون کار سازیها نماید | نخست از پرده بازیها نماید | |
به دهقانی چو گنجی داد خواهد | نخست از رنج بردش یاد خواهد | |
اگر خار و خسک در ره نماند | گل و شمشاد را قیمت که داند | |
بباید داغ دوری روزکی چند | پس از دوری خوش آید مهر و پیوند | |
چو شیرین از بر خسرو جدا شد | ز نزدیکی به دوری مبتلا شد | |
به پرسش پرسش از درگاه پرویز | به مشگوی مداین راند شبدیز | |
به آیین عروسی شوی جسته | وز آیین عروسی روی شسته | |
فرود آمد رقیبان را نشان داد | درون شد باغ را سرو روان داد | |
چو دیدند آن شکرفان روی شیرین | گزیدند از حسد لبهای زیرین | |
برسم خسروی بنواختندش | ز خسرو هیچ وا نشناختندش | |
همی گفتند خسرو بانکوئی | به آتش خواستن رفته است گوئی | |
بیاورد آتشی چون صبح دلکش | وز آن آتش به دلها در زد آتش | |
پس آنگه حال او دیدن گرفتند | نشانش باز پرسیدن گرفتند | |
که چونی وز کجائی و چه نامی | چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی | |
پریرخ زان بتان پرهیز میکرد | دروغی چند را سر تیز میکرد | |
که شرح حال من لختی دراز است | به حاضر گشتن خسرو نیاز است | |
چو خسرو در شبستان آید از راه | شما را خود کند زین قصه آگاه | |
ولیک این اسب را دارید بیرنج | که هست این اسب را قیمت بسی گنج | |
چو بر گفت این سخن مهمان طناز | نشاندند آن کنیزانش به صد ناز | |
فشاندند آب گل بر چهره ماه | ببستند اسب را بر آخور شاه | |
دگرگون زیوری کردند سازش | ز در بستند بر دیبا طرازش | |
گل وصلش به باغ وعده بشگفت | فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت | |
رقیبانی که مشکو داشتندی | شکر لب را کنیز انگاشتندی | |
شکر لب با کنیزان نیز میساخت | کنیزانه بدیشان نرد میباخت |