نظامی (خسرو و شیرین)/خداوندی که خلاقالوجود است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (خداوندی که خلاقالوجود است) از نظامی |
' |
خداوندی که خلاقالوجود است | وجودش تا ابد فیاض جود است | |
قدیمی کاولش مطلع ندارد | حکیمی کاخرش مقطع ندارد | |
تصرف با صفاتش لب بدوزد | خرد گر دم زند حالی بسوزد | |
اگر هر زاهدی کاندر جهانست | به دوزخ در کشد حکمش روانست | |
و گر هر عاصیی کو هست غمناک | فرستد در بهشت از کیستش باک | |
خداوندیش را علت سبب نیست | ده و گیر از خداوندان عجب نیست | |
به یک پشه کشد پیل افسری را | به موری بر دهد پیغمبری را | |
ز سیمرغی برد قلاب کاری | دهد پروانهای را قلب داری | |
سپاس او را کن ار صاحب سپاسی | شناسائی بس آن کو راشناسی | |
ز هریادی که بی او لب بگردان | ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان | |
بهر دعوی که بنمائی اله اوست | بهر معنی که خواهی پادشاه اوست | |
ز قدرت در گذر قدرت قضا راست | تو فرمانرانی و فرمان خدا راست | |
خدائی ناید از مشتی پرستار | خدائی را خدا آمد سزاوار | |
تو ای عاجز که خسرو نام داری | و گر کیخسروی صد جام داری | |
چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟ | ز دست مرگ جان چون برد خواهی | |
که میداند که مشتی خاک محبوس | چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس | |
اگر بی مرگ بودی پادشائی | بسا دعوی که رفتی در خدائی | |
مبین در خود که خود بین را بصر نیست | خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست | |
ز خود بگذر که در قانون مقدار | حساب آفرینش هست بسیار | |
زمین از آفرینش هست گردی | وز او این ربع مسکون آبخوردی | |
عراق از ربع مسکون است بهری | وزان بهره مداین هست شهری | |
در آن شهر آدمی باشد بهر باب | توئی زان آدمی یک شخص در خواب | |
قیاسی باز گیر از راه بینش | حد و مقدار خود از آفرینش | |
ببین تا پیش تعظیم الهی | چه دارد آفرینش جز تباهی | |
به ترکیبی کز این سان پایمال است | خداوندی طلب کردن محال است | |
گواهی ده که عالم را خدائیست | نه بر جای و نه حاجتمند جائیست | |
خدائی کادمی را سروری داد | مرا بر آدمی پیغمبری داد | |
ز طبع آتش پرستیدن جدا کن | بهشت شرع بین دوزخ رها کن | |
چو طاووسان تماشا کن درین باغ | چو پروانه رها کن آتشین داغ | |
مجوسی را مجس پردود باشد | کسی کاتش کند نمرود باشد | |
در آتش ماندهای وین هست ناخوش | مسلمان شو مسلم گرد از آتش | |
چو نامه ختم شد صاحب نوردش | به عنوان محمد ختم کردش | |
به دست قاصدی جلد و سبک خیز | فرستاد آن وثیقت سوی پرویز | |
چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو | بجوشید از سیاست خون خسرو | |
به هر حرفی کز آن منشور برخواند | چو افیون خورده مخمور درماند | |
ز تیزی گشت هر مویش سنانی | ز گرمی هر رگش آتشفشانی | |
چو عنوان گاه عالم تاب را دید | تو گفتی سگ گزیده آب را دید | |
خطی دید از سواد هیبتانگیز | نوشته کز محمد سوی پرویز | |
غرور پادشاهی بردش از راه | که گستاخی که یارد با چو من شاه | |
کرا زهره که با این احترامم | نویسد نام خود بالای نامم | |
رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد | ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد | |
درید آن نامه گردن شکن را | نه نامه بلکه نام خویشتن را | |
فرستاده چو دید آن خشمناکی | به رجعت پای خود را کرد خاکی | |
از آن آتش که آن دود تهی داد | چراغ آگهان را آگهی داد | |
ز گرمی آن چراغ گردن افراز | دعا را داد چون پروانه پرواز | |
عجم را زان دعا کسری برافتاد | کلاه از تارک کسری در افتاد | |
ز معجزهای شرع مصطفائی | بر او آشفته گشت آن پادشائی | |
سریرش را سپهر از زیر برداشت | پسر در کشتنش شمشیر برداشت | |
بر آمد ناگه از گردون طراقی | ز ایوانش فرو افتاد طاقی | |
پلی بر دجله ز آهن بود بسته | در آمد سیل و آن پل شد گسسته | |
پدید آمد سمومی آتش انگیز | نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز | |
تبه شد لشگرش در حرب ذیقار | عقابش را کبوتر زد به منقار | |
در آمد مردی از در چوب در دست | به خشم آن چون را بگرفت و بشکست | |
بدو گفتا من آن پولاد دستم | که دینت را بدین خواری شکستم | |
در آن دولت ز معجزهای مختار | بسی عبرت چنین آمد پدیدار | |
تو آن سنگین دلان را بین که دیدند | به تایید الهی نگرویدند | |
اگر چه شمع دین دودی ندارد | چو چشم اعمی بود سودی ندارد | |
هدایت چون بدینسان راند آیت | بدان ماندند محروم از عنایت | |
زهی پیغمبری کز بیم و امید | قلم راند بر افریدون و جمشید | |
زهی گردن کشی کز بیم تاجش | کشد هر گردنی طوق خراجش | |
زهی ترکی که میر هفت خیل است | ز ماهی تا به ماه او را طفیل است | |
زهی بدری که او در خاک خفته است | زمین تا آسمان نورش گرفته است | |
زهی سلطان سواری کافرینش | ز خاک او کشد طغرای بینش | |
زهی سر خیل سرهنگان اسرار | سخن را تا قیامت نوبتی دار | |
سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک | شبانگه چار بالش زد بر افلاک |