نظامی (اقبال نامه)/چو گوهر برون آمد از کان کوه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (چو گوهر برون آمد از کان کوه) از نظامی |
' |
چو گوهر برون آمد از کان کوه | ز گوهرخران گشت گیتی ستوه | |
میان بسته هر یک به گوهرخری | خریدار گوهر بود گوهری | |
من آن گوهر آورده از ناف سنگ | به گوهر فروشی ترازو به چنگ | |
نه از بهر آن کاین چنین گوهری | فروشم به گنجینهی کشوری | |
به قارونی قفل داران گنج | طمع دارم اندازهی دست رنج | |
فروماندن از بهر کم بیش نیست | بلی ماه با مشتری خویش نیست | |
نیوشندهای باز جویم به هوش | کزو نشکند نام گوهر فروش | |
کمر خوانی کوه کردن چو دیو | همان چون ددان بر کشیدن غریو | |
به سیلاب در گنج پرداختن | جواهر به دریا در انداختن | |
از آن بر که به گوش تاریک مغز | گشادن در داستانهای نغز | |
سخن را نیوشنده باید نخست | گهر بی خریدار ناید درست | |
مرا مشتری هست گوهرشناس | همان گوهر افشاندن بی قیاس | |
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه | پی من گرفتند چندین گروه | |
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ | زهر منجنیقی گشادند سنگ | |
که ما را ده این گوهر شبچراغ | وگرنی گرانی برون بر زباغ | |
بر آشفتم از سختی کارشان | ز بیوزنی بیع بازارشان | |
که بیاعی در نه سرهنگیست | پسند نوا درهم آهنگیست | |
زدر درگذر بیع دریاست این | بها کو که بیعی مهیاست این | |
چو در بیع دریا نشیند کسی | خزینه به دریاش باید بسی | |
به دریا کند بیع دریا پدید | که دریا به دریا تواند خرید | |
هر آوازه کان شد به گیتی بلند | از اندازهای بود گیتی پسند | |
چو بیوزنیی باشد اندازه را | بلندی کجا باشد آوازه را | |
درین نکته کز گل برد رنگ را | جوابیست پوشیده فرهنگ را | |
وگرنه من در به تاراج ده | کمر دزد را دانم از تاج ده | |
نه زانست چندین سخن راندنم | همان آیت فاقه برخواندنم | |
که با من جهان سختیی میکند | ستورم سبک رختیی میکند | |
تهی نیست از ترهی خوان من | ز ناتندرستیست افغان من | |
چو پرگار بنیت نباشد درست | قلم چون نگردد ز پرگار سست | |
غرابی که با تندرستی بود | همه دانش انجیر بستی بود | |
بلی گرچه شد سال بر من کهن | نشد رونق تازگیم از سخن | |
هنوزم کهن سرو دارد نوی | همان نقره خنگم کند خوش روی | |
هنوزم به پنجاه بیت از قیاس | صد اندر ترازو نهد حق شناس | |
هنوزم زمانه به نیروی بخت | دهد در به دامان دیبا به تخت | |
ولی دارم اندیشهی سربلند | که بر صید شیران گشایم کمند | |
چو شیر افکنم صید و خود بگذرم | خورد سینه روباه و من خون خورم | |
چو سر سینه را گربه از دیگ برد | چه سود ار عجوزه کند سینه خرد | |
جهانی چنین در غلط باختن | سپهری چنین در کج انداختن | |
به شصت آمد اندازهی سال من | نگشت از خود اندازهی حال من | |
همانم که بودم به ده سالگی | همان دیو با من به دلالگی | |
گذشته چنان شد با دی به دشت | فرومانده هم زود خواهد گذشت | |
درازی و کوتاهی سال و ماه | حساب رسن دارد و دلو و چاه | |
چو دلو آبی از چه نیارد فراز | رسن خواه کوتاه و خواهی دراز | |
من این گفتم و رفتم و قصه ماند | به بازی نمیباید این قصه خواند | |
نیوشنده به گرغم خود خورد | که او نیز از این کوچگه بگذرد | |
نگوید که او چون گذشت از جهان | کند چاره خویش با همرهان | |
یکی روز من نیز در عهد خویش | سخن یاد میکردم از عهد پیش | |
غم رفتگان در دلم جای کرد | دو چشم مرا اشک پیمای کرد | |
شب آمد یکی زان عریقان آب | چنین گفت با من به هنگام خواب | |
غم ما بدان شرط خوردن توان | که باشی تو بیرون ازین همرهان | |
چوبا کاروانی درین تاختن | همی کار خود بایدت ساختن | |
از آن شب بسیچ سفر ساختم | دل از کار بیهوده پرداختم | |
که ایمن بود مرد بیدارهش | ز غوغای این باد قندیل کش | |
به ار در خم می فرو شد خزم | چو می جامهای را به خون میرزم | |
گر از پشت گوران ندارم کباب | ز گور شکم هم ندارم عذاب | |
وگر نیست پالوده نغز پیش | کنم مغز پالوده را قوت خویش | |
و گر خشک شد روغنم در ایاغ | به بی روغنی جان کنم چون چراغ | |
چو از نان طبلی تهی شد تنم | چو طبل از طپانچه خوری نشکنم | |
گرم بشکند گردش سال و ماه | مرا مومیائی بس اقبال شاه | |
خدایا تو این عقد یک رشته را | برومند باغ هنر کشته را | |
به بییاری اندر جهان یار باش | شب و روزش از بد نگهدار باش | |
به پایان شد این داستان دری | به فیروز فالی و نیک اختری | |
چو نام شهش فال مسعود باد | وزین داستان شاه محمود باد | |
دری بود ناسفته من سفتمش | به فرخترین طالعی گفتمش | |
از آنجا که بر مقبلان نقش بست | عجب نیست گر مقبل آمد به دست | |
چو برخواند این نامه را شهریار | خرد یاورش باد و فرهنگ یار | |
همین داستان باد از او سر بلند | هم او باد ازین داستان بهرهمند | |
نظامی بدو عالی آوازه باد | به نظمی چنین نام او تازه باد | |
بدو باد فرخنده چون نام او | از آغاز او تا به انجام او | |
سرش سبز باد و دلش شادمان | از او دور چشم بد بدگمان | |
جهانش مطیع و زمانش به کام | فلک بنده و روزگارش غلام |