رباعیات وحشی بافقی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' رباعیات
از وحشی بافقی
'
برگرفته از کتاب‌خانهٔ دیجیتال ری‌را


یارب که بقای جاودانی بادا کامت بادا و کامرانی بادا
هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی خاصیت آب زندگانی بادا

***

عشرت بادا صبح تو و شام ترا آغاز تو را خوشی و انجام ترا
شبهای ترا باد نشاط شب عید نوروز ز هم نگسلد ایام ترا

***

شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا نگذاشت به درد دل افکار مرا
چون سوی چمن روم که از باد بهار دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا

***

جان سوخت ز داغ دوری یار مرا افزود سد آزار بر آزار مرا
من کشتنیم کز او جدایی جستم ای هجر به جرم این بکش زار مرا

***

از بهر نشیمن شه عرش جناب بنگر که چه خوش دست به هم داد اسباب
گردید سپهر خیمه و انجم میخ شد سد ره ستون و کهکشان گشت طناب

***

اندر ره انتظار چشمی که مراست بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم ای یوسف من نام تو یعقوب چراست

***

آن سرو که جایش دل غم پرور ماست جان در غم بالاش گرفتار بلاست
از دوری او به ناخن محرومی سد چاک زدیم سینه جایش پیداست

***

پیوستن دوستان به هم آسان است دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست از غایت تلخیی که در هجران است

***

شاها سربخت بر در دولت تست یک خیمه فلک ز اردوی شوکت تست
گر خیمه‌ی چرخ را ستونی باید اندازه ستون خیمه‌ی رفعت تست

***

اکسیر حیات جاودانم بفرست کام دل و آرزوی جانم بفرست
آن مایع که سرمایه‌ی عیش و طرب است آنم بفرست و در زمانم بفرست

***

شوخی که خطش آیه‌ی فرخ فالی است نادیدن آن موجب سد بد حالی است
تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است

***

جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست این صبر هراسنده ولی یارم نیست
دندان به جگر نهادنی می‌باید اما چه کنم صبر جگر دارم نیست

***

مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت مهری نه چو این مهر که میدانی داشت
این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن با یوسف مصر پیر کنعانی داشت

***

شاها سر روزگار پامال تو باد گردون ز کتل کشان اجلال تو باد
هر صید مرادی که بود در عالم فتراک پرست رخش اقبال تو باد

***

شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد چون گوی فلک در خم چوگان تو باد
آن سینه پر داغ که خصمت دارد صندوقه تیرهای پران تو باد

***

صید افکنی مراد آیین تو باد عیوق شکارگاه شاهین تو باد
هر سر که نه در پای سمند تو بود بر بسته به جای طبل برزین تو باد

***

شاها در جهان عرصه‌ی در گاه تو باد آفاق پراز خیمه و خرگاه تو باد
این خیمه‌ی بی ستون که چرخش خوانند قایم به ستون خیمه‌ی جاه تو باد

***

جرم است سراپای من خاک نهاد لیکن بودم به عفو او خاطر شاد
ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد

***

کوی تو که آواره هزاری دارد هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد
تنها نه منم تشنه‌ی دیدار، آنجا جاییست که خضر هم گذاری دارد

***

وحشی که همیشه میل ساغر دارد جز باده کشی چه کار دیگر دارد
پیوسته کدویش ز می ناب پر است یعنی که مدام باده در سر دارد

***

گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد

***

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد

***

تیرت چو ره نشان پران گیرد هر بار نشان زخم پیکان گیرد
از حیرت آن قدرت بخت اندازی مردم لب خود بخش به دندان گیرد

***

دل زان بت پیمان گسلم می‌سوزد برق غم او متصلم می‌سوزد
از داغ فراق اگر بنالم چه عجب یاران چه کنم، وای دلم می‌سوزد

***

یارب که زمانه دلنوازت باشد ایام همیشه کار سازت باشد
رخش تو سپهر و زین رخش تو هلال خورشید به جای طبل بازت باشد

***

می‌خواست فلک که تلخ کامم بکشد ناکرده‌ی می طرب به جامم، بکشد
بسپرد به شحنه فراق تو مرا تا او به عقوبت تمامم بکشد

***

شاها به عداوت توکس یار نشد کاو در نظر جهانیان خوار نشد
با نشأه‌ی خصمی تو آنکس که بخفت در خواب شد آنچنان که بیدار نشد

***

آنان که به کویی نگران می‌گردند پیوسته مرا به قصد جان می گردند
از رشک نبات می‌دهم جان که چرا گرد سر هم نام فلان می‌گردند

***

آن زمره که از منطق ما بی‌خبرند سد نغمه‌ی ما به بانک زاغی نخرند
زاغیم شده به عندلیبی مشهور ما دیگر و مرغان خوش الحان دگرند

***

مجنون به من بی سر و پا می‌ماند غمخانه‌ی من به کربلا می‌ماند
جغدی به سرای من فرود آمد و گفت کاین خانه به ویرانه ما می‌ماند

***

ای چرخ مرا دلی ست بیداد پسند بیمم دهی از سنگ حوادث تا چند
من شیشه نیم که بشکند سنگ توام مرغ قفسم که گشتم آزاد ز بند

***

یا صاحب ننگ و نام می‌باید بود یا شهره‌ی خاص و عام می‌باید بود
القصه کمال جهد می‌باید کرد در وادی خود تمام می‌باید بود

***

در کوی توام پای تمنا نرود من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود

***

تا پای کسی سلسله آرا نشود او را سر قدر آسمان سا نشود
باز ار نشود صید و نیفتد در قید او را به سر دست شهان جا نشود

***

در صید گهت که جان طرب ساز آید سیمرغ اسیر چنگل بازآید
هر جا که صدای طبل باز تو رسد سد مرغ دل از شوق به پرواز آید

***

ازدیده ز رفتن تو خون می‌آید بر چهره سرشک لاله گون می‌آید
بشتاب که بی توجان ز غمخانه‌ی تن اینک به وداع تو برون می‌آید

***

خوش آن که ره عشق بتی پیماید برخاک رهش روی ارادت ساید
یک سو نظرش که غیر پیدا نشود دل در طرفی که یار کی می‌آید

***

تا شکل هلال گردد از چرخ پدید کز بهر در شادی عید است کلید
روز وشب عمر بی زوالت بادش مستلزم اجر روزه و شادی عید

***

نوروز شد و بنفشه از خاک دمید بر روی جمیلان چمن نیل کشید
کس را به سخن نمی‌گذارد بلبل در باغ مگر غنچه به رویش خندید

***

آهنگ سفر می‌کند آن ماه عذار ای جان که نفس گیر شدی ناله برآر
در محملش آویز دلا همچو جرس وزناله و فریاد زبان باز مدار

***

یارب که در این دایره‌ی دیر مدار باشی ز چنان زندگیی برخوردار
کایام شریف عیدش ار جمع کنند سد عمر ابد به هم رسد بلکه هزار

***

دانی شاها که مهر فرخنده اثر تحویل حمل نمود و بودش چه نظر
تا روز نشاطت که به گلشن گذرد هرروز فزونتر بود از روز دگر

***

ای صیت معالجات تو عالم گیر و آوازه تو کرده جهان را تسخیر
یارب که جدا مباد تا عالم هست صحت ز تنت چو نور از بدر منیر

***

آن شمع که دوش بود تب تا سحرش صحت پی رفع تب در آمد ز درش
تب از بدنش راه‌گریزی می‌جست فصاد جهاند از ره نیشترش

***

ای منشاء دانایی و ای مایه هوش بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش
بسیار نه ، کم نه، آن قدر بخش که من هشیار نگردم و نمانم مدهوش

***

ای جان و تنم مطیع و شوق تو مطاع رفتی و جدا زان رخ خورشید شعاع
هیهات که جان وداع تن کرد و نداد چندان مهلت که تن شتابد به وداع

***

فن تو و سد هزار برهان کمال شغل من و یک جهان خیالات محال
تو منزوی مدرسه‌ی عالی فضل من بیهده گرد راست بازار خیال

***

در نامه رقم ز خانه‌ای یافته‌ام وز عنبر تر شمامه‌ای یافته‌ام
از شوق دمی هزار بارش خوانم گویی تو که گنج نامه‌ای یافته‌ام

***

تا کار جهان به کام کس نیست مدام عیش تو مدام باد و کار تو تمام
در مجلس عشرت تو غم خوردن دهر یارب که بود چو روزه در عید حرام

***

تا در ره عشق آشنای تو شدم با سد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلی‌وش من به حال زارم بنگر مجنون زمانه از برای تو شدم

***

امشب همه شب ز هجر نالان بودم با بخت سیه دست و گریبان بودم
قربان شومت دی به که همره بودی کامشب همه شب به خویش گریان بودم

***

از آبله‌ای تازه گل باغ ارم حاشا که شود طراوت روی تو کم
نی جوهر حسن لاله است از ژاله نی زیور خوبی گل است از شبنم

***

ای آنکه به یکرنگی تو متصفم در بندگیت مقرم و معترفم
با «فاف» و «ر» و « الف ،ب » و «ه » ز کرم بفرست بدست «غین » و « لام» و « الفم»

***

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم آهسته ز فرقت تو فریاد کنم
وقت است که دست از دهن بردارم از دست غمت هزار بیداد کنم

***

رخسار تو ای تازه گل گلشن جان کز آبله شبنمی نشسته ست بر آن
لاله ست ولی آمده با ژاله قرین ماهی‌ست ولی کرده به سیاره قران

***

تا بود چنین بود و چنین است جهان از حادثه دهر کرا بود امان
بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت جاوید تو مانی ای سلیمان زمان

***

خورشید که هست شمسه‌ی هفت ایوان خواهی که بگویمت که چون گشت عیان
زد رفعت شاه خیمه بیرون از چرخ ماندش ز ستون خیمه بر چرخ نشان

***

در نفی رخت شمع شبی راند سخن روزش دیدم گرفته کنجی مسکن
ماننده‌ی عاصیی که در روز جزا با روی سیاه سر برآرد ز کفن

***

ای مدت شاهی جهان مدت تو در عید سرور خلق از دولت تو
گر عید تواند که مجسم گردد آید ز پی تهنیت خلعت تو

***

ای رفعت و شان فروترین پایه تو خوبی یکی از هزار پیرایه‌ی تو
از بهر خدا سایه زمن باز مگیر ای سایه‌ی رحمت خدا سایه‌ی تو

***

خوش آن که شود بساط مهجوری طی در بزم وصال می‌کشم پی در پی
می‌جویمت آنچنان که مهجور وصال مشتاق توام چنان که مخمور به می

***

گر درخور مهرم احترامی بودی نزدیک توام قدر تمامی بودی
من می‌گفتم که عشق من تا به کجاست گر ز آنطرف از عشق مقامی بودی

***

ای کاش برات من براتی بودی کر مفلسیم خط نجاتی بودی
بالله که آنچنان برایت می‌بود گر از طرف تو التفاتی بودی

***

در عهد معالجات تو بیماری بیکار شد از شیوه خلق آزاری
نی از پی آزار به سوی تو شتافت آمد که شکایت کند از بیکاری

***

گر با تو گهی نظر کنم پنهانی لازم نبود که طبع خود رنجانی
من بودم و دیدنی چو این هم منع است آن نیز به یاران دگر ارزانی

***

ای درگه تو عید گه روحانی در تهنیتت هم انسی و هم جانی
از لطف تو عیدیی طمع دارم لیک ترسم که توام طفل طبیعت خوانی