دیوان شمس/ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میروی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میروی) از مولوی |
' |
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میروی | دانا و بینای رهی آن سو که دانی میروی | |
بیهمره جسم و عرض بیدام و دانه و بیغرض | از تلخکامی میرهی در کامرانی میروی | |
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین | نی روح حیوان زمین تو جان جانی میروی | |
ای چون فلک دربافتهای همچو مه درتافته | از ره نشانی یافته در بینشانی میروی | |
ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او | از مدرسه اسمای او اندر معانی میروی | |
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو | تا کس نپندارد که تو بیارمغانی میروی | |
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق | کز مستعینی میرهی در مستعانی میروی | |
شب کاروانها زین جهان بر میرود تا آسمان | تو خود به تنهایی خود صد کاروانی میروی | |
ای آفتاب آن جهان در ذرهای چونی نهان | وی پادشاه شه نشان در پاسبانی میروی | |
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب | تا چشم پندارد که تو اندر مکانی میروی | |
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری میشوی | وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی میروی | |
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر | تا چند در رنگ بشر در گله بانی میروی | |
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان | کی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میروی |