دقیقی (گشتاسپ نامه)/دو هفته برآمد برین کارزار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دقیقی (گشتاسپ نامه) (دو هفته برآمد برین کارزار) از دقیقی |
' |
دو هفته برآمد برین کارزار | که هزمان همی تیرهتر گشت کار | |
به پیش اندر آمد نبرده زریر | سمندی بزرگ اندر آورده زیر | |
به لشکرگه دشمن اندر فتاد | چو اندر گیا آتش و تیز باد | |
همی کشت زیشان همی خوابنید | مر او را نه استاد هر کس بدید | |
چو ارجاسپ دانست کان پورشاه | سپه را همی کرد خواهد تباه | |
بدان لشکر خویش آواز داد | که چونین همی داد خواهید داد؟ | |
دو هفته برآمد برین بردرنگ | نبینم همی روی فرجام جنگ | |
بکردند گردان گشتاسپ شاه | بسی نامداران لشکر تباه | |
کنون اندر آمد میانه زریر | چو گرگ دژ آگاه و شیر دلیر | |
بکشت او همه پاک مردان من | سرافراز گردان و ترکان من | |
یکی چاره باید سگالیدنا | وگرنه ره ترک مالیدنا | |
برین گر بماند زمانی چنین | نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین | |
کدام است مرد از شما نامخواه | که آید پدید از میان سپاه | |
یکی ترگداری خرامد به پیش | خنیده کند در جهان نام خویش | |
هر آن کز میان باره انگیزند | بگرداندش پشت و بگریزند | |
من او را دهم دختر خویش را | سپارم بدو لشکر خویش را | |
سپاهش ندادند پاسوخ باز | بترسیده بد لشکر سرفراز | |
چو شیر اندر افتاد و چون پیل مست | همی کشت زیشان همی کرد پست | |
همی کوفتشان هر سوی زیر پای | سپهدار ایران فرخنده رای | |
چو ارجاسپ دید آنچنان خیره شد | که روز سپیدش شب تیره شد | |
دگر باره گفت ای بزرگان من | تگینان لشکر گزینان من | |
ببینید خویشان و پیوستگان | ببینید نالیدن خستگان | |
از آن زخم آن پهلو آتشی | که سامیش گرزست و تیرآرشی | |
که گفتی بسوزد همی لشکرم | کنون برفروزد همی کشورم | |
کدام است مرد از شما چیره دست | که بیرون شود پیش این پیل مست | |
هر آن کو بدان گردکش یازدا | مر او را از آن باره بندازدا | |
چو بخشندهام بیش بسپارمش | کلاه از بر چرخ بگذارمش | |
همیدون نداد ایچ کس پاسخش | بشد خیره و زرد گشت آن رخش | |
سه بار این سخن را بریشان براند | چو پاسخ نیامدش خامش بماند | |
بیامد پس آن بیدرفش سترگ | پلید و بد و جادوی و پیر گرگ | |
به ارجاسپ گفت ای بلند آفتاب | به زور و به تن همچو افراسیاب | |
به پیش تو آوردم این جان خویش | سپر کردم این جان شیرینت پیش | |
شوم پیش آن پیل آشفته مست | گراید ونک یابم بر آن پیل دست | |
به خاک افگنم تنش ای شهریار | مگر بردهد گردش روزگار | |
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین | بدادش بدو بارهی خویش و زین | |
بدو داد ژوبین زهر آبدار | که از آهنین کوه کردی گذار | |
چو شد جادوی زشت ناباکدار | سوی آن خردمند گرد سوار | |
چو از دور دیدش برآورد خشم | پر از خاک روی و پر از خون دو چشم | |
به دست اندرون گرز چون سام یل | به پیش اندرون کشته چون کوه تل | |
نیارست رفتنش بر پیش روی | ز پنهان همی تاخت برگرد اوی | |
بینداخت ژوبین زهر آبدار | ز پنهان بر آن شاهزادهی سوار | |
گذاره شد از خسروی جوشنش | به خون غرقه شد شهریاری تنش | |
ز باره در افتاد پس شهریار | دریغ آن نکو شاهزادهی سوار | |
فرود آمد آن بیدرفش پلید | سلیحش همه پاک بیرون کشید | |
سوی شاه چین برد اسپ و کمرش | درفش سیه افسر پر گهرش | |
سپاهش همه نعره برداشتند | همی نعره از ابر بگذاشتند | |
چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید | مر او را بدان رزمگه برندید | |
گمانی برم گفت کان گرد ماه | که روشن بدی زو همه رزمگاه | |
نبرده برادرم فرخ زریر | که شیر ژیان آوریدی به زیر | |
فگندست برباره از تاختن | بماندند گردان ز انداختن | |
نیاید همی بانگ شهزادگان | مگر کشته شد شاه آزادگان | |
هیونی بتازید تا رزمگاه | به نزدیکی آن درفش سیاه | |
ببینید کان شاه من چون شدست | کم از درد او دل پر از خون شدست | |
بدین اندرون بود شاه جهان | که آمد یکی خود ز دیده چکان | |
به شاه جهان گفت ماه ترا | نگهدار تاج و سپاه ترا | |
جهان پهلوان آن زریر سوار | سواران ترکان بکشتند زار | |
سر جادوان جهان بیدرفش | مر او را بیفگند و برد آن درفش | |
چو آگاهی کشتن او رسید | به شاه جهانجوی و مرگش بدید | |
همه جامه تا پای بدرید پاک | بر آن خسروی تاج پاشید خاک | |
همی گفت گشتاسپ کای شهریار | چراغ دلت را بکشتند زار | |
ز پس گفت داننده جاماسپ را | چه گویم کنون شاه لهراسپ را | |
چگونه فرستم فرسته به در | چه گویم بدان پیر گشته پدر | |
چه گویم چه کردم سوار ترا | چه بود آن نبرده عیار ترا | |
دریغ آن گو شاهزاده دریغ | چو تابنده ماه اندرون شد به میغ | |
بیارید گلگون لهراسپی | نهید از برش زین گشتاسپی | |
بیاراست مرجستن کینش را | بورزیدن دین و آیینش را | |
جهاندیده دستور گفتا بپای | به کینه شدن مر ترا نیست رای | |
به فرمان دستور دانای راز | فرود آمد از باره بنشست باز | |
به لشکر بگفتا کدام است شیر | که باز آورد کین فرخ زریر | |
که پیش افگند نیزه بر کین اوی | که باز آورد باره و زین اوی | |
پذیرفتم اندر خدای جهان | پذیرفتن راستان و مهان | |
که هرگز میانه نهد پیش پای | مر او را دهم دخترم را همای | |
نجنبید زیشان کس از جای خویش | ز لشکر نیاورد کس پای پیش |