خاقانی (قطعات)/چون زمان، عهد سنائی درنوشت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (قطعات) (چون زمان، عهد سنایی درنوشت) از خاقانی |
' |
چون زمان، عهد سنایی درنوشت | آسمان چون من سخن گستر بزاد | |
چون به غزنین ساحری شد زیر خاک | خاک شروان ساحری دیگر بزاد | |
بلبلی زین بیضهی خاکی گذشت | طوطی نو زین کهن منظر بزاد | |
مفلقی فرد از گذشت از کشوری | مبدع فحل از دگر کشور بزاد | |
از سیوم اقلیم چون رفت آیتی | پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد | |
چون به پایان شد ریاحین، گل رسید | چون سرآمد صبح صادق خور بزاد | |
ماه چون در حیب مغرب برد سر | افتاب از دامن خاور بزاد | |
جان محمود ار به گوهر باز شد | سلجق عهد از بهین گوهر بزاد | |
در فلان تاریخ دیدم کز جهان | چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد | |
یوسف صدیق چون بربست نطق | از قضا موسی پیغمبر بزاد | |
اول شب بوحنیفه درگذشت | شافعی آخر شب از مادر بزاد | |
گر زمانه آیت شب محو کرد | ایت روز از مهین اختر بزاد | |
تهنیت بادا که در باغ سخن | گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد | |
گر شهابی برد چرخ، اختر گذاشت | ور زهابی خورد خاک، اخضر بزاد | |
آن مثل خواندی که مرغ خانگی | دانهای در خورد و پس گوهر بزاد | |
دولت نو است و کار نو و کارکن نو است | مرد قیاس شاه نو از کارکن کنند | |
از من رسان به کارکن شاه یک سخن | کزادگان ذخیره ازین یک سخن کنند | |
گو عدل کن چنان که همه یاد تو کنند | چونان مکن که یاد وزیر کهن کنند | |
خدای داند معنی میان نطفه نهادن | به دست مرد جز این نیست کب نطفه براند | |
از آفتاب وهوا دان که تخم یابد بالش | ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند | |
حلال زادهی صورت چه سودمند که فعلش | در آزمایش معنی به اصل باز بخواند | |
حرام زادهی صورت که دارد آیت معنی | سزد که داورش الا حلال زاده نداند | |
به آب تیره توان کرد نسبت همه لل | ببین که لل رشن به آب تیره چه ماند | |
درافرینش نفسی که بد ز مایهی ناقص | ریاضتش به کمالی که واجب است رساند | |
نه گل به نسبت خاکی نخست درد سر آرد | چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند | |
که گفت آنکه خاقانی سحرپیشه | دگر خاص درگاه سلطان نشاید | |
بلی راست گفت او و پی بردم آن را | که دیو آبدار سلیمان نشاید | |
گرانی ببردم ز درگاهش ایرا | مرید سبک دل گران جان نشاید | |
خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریز | کان حرص کب رخ برد آهنگ جان کند | |
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید | با آدمی مطالبهی نان همان کند | |
بس مور کو به بردن نان ریزهای ز راه | پی سودهی سان شود و جان زیان کند | |
آن طفل بین که ماهیکان چون کند شکار | بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند | |
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز | جان را ز حرص در سر کار دهان کند |