جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال)/چون سلامان هفتهای محمل براند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اورنگ اول | جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال) (چون سلامان هفتهای محمل براند) از جامی |
اورنگ سوم |
چون سلامان هفتهای محمل براند | پندگویان را بر او دستی نماند | |
از ملامت ایمن و فارغ ز پند | بار خود بر ساحل بحری فکند | |
دید بحری همچو گردون بیکران | چشمهای بحریان چون اختران | |
قاف تا قاف امتداد دور او | تا به پشت گاوماهی غور او | |
کوه پیکر موجها در اضطراب | گشته کوهستان از آنها روی آب | |
چون سلامان بحر را نظاره کرد | بهر اسباب گذشتن چاره کرد | |
کرد پیدا زورقی چون ماه نو | برکنار بحر اخضر، تیزرو | |
هر دو رفتند اندر او آسودهحال | شد مه و خورشید را منزل هلال | |
شد روان، از بادبان پر ساخته | همچو بط سینه بر آب انداخته | |
راه را بر خود به سینه میشکافت | روی بر مقصد به سینه میشتافت | |
شد میان بحر پیدا بیشهای | وصف آن بیرون ز هر اندیشهای | |
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود | کاندر آن عشرتگه خرم نبود | |
نو درختان شاخ در شاخ اندر او | در نوا مرغان گستاخ اندر او | |
میوه در پای درختان ریخته | خشک و تر بر یکدگر آمیخته | |
چشمهی آبی به زیر هر درخت | آفتاب و سایه گردش لخت لخت | |
شاخ بود از باد، دست رعشهدار | مشت پر دینار از بهر نثار | |
چون نبودی نیک گیرا مشت او | ریختی از فرجهی انگشت او | |
گوییا باغ ارم چون رو نهفت | غنچهی پیداییاش آنجا شکفت | |
چون سلامان دید لطف بیشه را | از سفر کوتاه کرد اندیشه را | |
با دل فارغ ز هر امید و بیم | گشت با ابسال در بیشه مقیم | |
هر دو شادان همچو جان و تن به هم | هر دو خرم چون گل و سوسن به هم | |
صحبتی ز آویزش اغیار دور | راحتی ز آمیزش تیمار دور | |
نی ملامتپیشه با ایشان به جنگ | نی نفاقاندیشه با ایشان دو رنگ | |
گل در آغوش و، خراش خار نی | گنج در پهلو و، رنج مار نی | |
هر زمان در مرغزاری کرده خواب | هر نفس از چشمهساری خورده آب | |
گاه با بلبل به گفتار آمده | گاه با طوطی شکرخوار آمده | |
گاه با طاووس در جولانگری | گاه در رفتار با کبک دری | |
قصه کوته، دل پر از عیش و طرب | هر دو میبردند روز خود به شب | |
خود چه ز آن بهتر که باشد با تو یار | در میان و عیبجویان بر کنار | |
در کنار تو به جز مقصود نی | مانع مقصود تو موجود نی |