اوحدی مراغهای (غزلیات)/اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی) از اوحدی مراغهای |
' |
اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی | هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی | |
درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت | برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی | |
مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود | گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی | |
هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟ | من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی | |
مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو | چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی | |
تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم | که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟ | |
مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن | که قصههای پریشان ز عشق خیزد و مستی | |
نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت | چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی | |
مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم | چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی | |
تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم | مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی | |
اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم | که باد و غمزهی چون تیر و باد و زلف چو شستی | |
مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت | که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی | |
گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت | زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی |