کاکل‌زری و گيسوزری

از مشروطه
نسخهٔ تاریخ ‏۱۸ اوت ۲۰۱۰، ساعت ۱۹:۵۶ توسط otr>Sahimrobot (ربات:تصحيح ي و ک)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخه جدیدتر← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

<داستان

' کاکل‌زری و گیسوزری
از افسانه‌های تاتی
'
برگرفته از: وب‌نوشت تات‌ها و ایران.



یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود. پادشاهی بود که صاحب فرزند نمی شد. یک روز پای درویشی به کاخ او باز شد و رو به پادشاه کرد و گفت: پادشاه سلامت باشد برای چه این چنین افسرده و غمگین هستی؟ پادشاه داستان زندگی خود را برای درویش بازگو کرد درویش که از ماجرا آگاه شد از کشکول خویش سیب سرخی در آورد و آن را به پادشاه داد و گفت: این بار هنگامی که خواستی با همسر کوچکت همخوابه شوی این سیب سرخ را دو نیمه کن یک نیمه اش را خودت بخور و نیمه دیگر را به همسرت بده. با اینکه پادشاه از اینگونه سخن ها بسیار شنیده بود ولی دل درویش را نشکاند و گفت: برای اینکه بتوانم به بزرگترین آرزویم برسم و نگذارم تاج و تختم بی صاحب بماند گفته ترا هم انجام می دهم . پادشاه سپس سیب سرخ را از درویش گرفت و بر روی تا قچه گذاشت. در شبی که می خواست با همسر کوچکش همخوابه شود بنا به گفته درویش سیب را از روی تاقچه بر داشت و از میان دو نیمه کرد یک نیمه اش را خودش خورد و نیمه دیگر را همسرش . مدتی گذشت نشانه های بارداری همسر پادشاه آشکار شد. این خبر در همه جا پیچید و اطرافیان شاه غرق در شور و شادمانی شدند و همه در انتظار بدنیا آمدن پادشاه آینده خویش گوش به زنگ ماندند تا اینکه نه ماه و نه ساعت و نه دقیقه سپری شد و خبر دادند که درد زایمان همسر کوچک پادشاه آغاز شده است. زن بزرگ پادشاه از این پیشامد ناراحت بود و دلش از حسادت و کینه لبریز گشته بود به نزد پادشاه رفت و گفت: پادشاه سلامت باشد مادر من از همه ماما های این کشور بهتر و دانا تر است اجازه بفرمایید او را بیاورم تا در بدنیا آوردن شاهزاده به خانم کمک نماید. پادشاه گفت: چه بهتر بگویید تا او را بیاورند. چون اگر ماما از خویشان و نزدیکان ما باشد فکرمان آسوده تر خواهد بود. زن بزرگ وقتی اجازه گرفت بیدرنگ چند نفر را به دنبال مادرش فرستاد و ساعتی نگذشت که او را آوردند و آنگاه این مادر و دختر باشتاب و تردستی ، زن کوچک پادشاه را که در حال زایمان بود به درون اتاق خلوتی برده و سپس زن های دیگر را از آن اتاق بیرون کردند. دیری نگذشت که زن کوچک پادشاه فارغ شد و یک پسر ویک دختر بدنیا آورد. دختر و پسر وی آنچنان زیبا بودند که ماه و آفتاب به پایشان نمیرسید . ولی زن بزرگ پادشاه دو تا توله سگ را در کنار زائو بیچاره خواباندند و بچه ها را در صندوقی گذاشته و صندوق را به آب رودخانه سپردند . سپس به گونه ای که کسی شک نکند به پادشاه خبر دادند که همسر کوچکت دو تا توله سگ زائیده است. پادشاه که از شنیدن چنین خبر ناگواری سخت ناراحت شده بود دستور داد همسر کوچک و توله هایش را ببرند و در بیابانی سر به نیست کنند. ولی جلادی که مامور کشتن آنان شده بود دلش به حال آن زن بیچاره سوخت و رو به او کرد و گفت: ای خانم اگر قول بدهی که به جایی بروی که نشانی از تو بدست نیاید من ترا نمی کشم . زن هم که چیزی جز این آرزو نداشت دست جلاد را بوسید و از او جدا شد و راه کوه و بیابان را در پیش گرفت و رفت در ولایتی دور دست و نا آشنا سرگرم کنیزی و رخت شویی برای این و آن گردید. اما بشنوید از بچه ها. آب رودخانه صندوقی که بچه های پادشاه در آن بودند برد و برد تا پس از گذشتن چند شهر و بیابان صندوق از رودخانه به یک نهر افتاد و آب نهر آن را برد تا اینکه در دهانه ی ناودان یک آسیاب گیر کرد. مرد آسیابان که سرگرم کار خود بود متوجه شد که آسیاب کم کم از کار ایستاد. وقتی رفت ببیند آسیاب برای چه از کار افتاده چشمش به صندوقی افتاد که در دهانه ی ناودان آسیاب گیر کرده آسیابان زنش را صدا زد و دو نفری صندوق را از دهانه ناودان به بیرون کشیدند . آنگاه زن رو به شوهرش کرد و گفت: فکر می کنی در این صندوق چه چیزی است؟ شوهر گفت: هرچه که باشد از گلوی ما پایین نمی رود . بهتر است بسپاریمش به آب . زن گفت : این درست نیست اول بازش کنیم ببینیم که در آن چه چیزی هست و اگر دیدیم به درد ما نمی خورد آنگاه می توانیم دوباره آن را به رودخانه بسپاریم. شوهر حرف زن را پذیرفت و دو نفری دست به کار شدند و در صندوق را باز کردند و برعکس پندار و گمانی که داشتند چشمشان به دو کودک نوزاد افتاد که طعنه به ماه و آفتاب می زدند. از قضا اجاق آن زن و مرد آسیابان کور بود و تا آنروز که پایشان به لب گور رسیده بود همچنان در آرزوی داشتن فرزندی بودند که عصای دستشان بشود.

از این رو تا چشمشان به آن دو کودک افتاد با هزاران شور و شادی آنها را از صندوق در آورده و در آغوش گرفتند و به خانه بردند این زن و شوهر پیر با هزاران ناز و نوازش آن بچه ها را نگهداری کردند تا اینکه بزرگ شدند و آنها را روانه دبستان کردند. از آنجایی که هر بار سر آن دو کودک را شانه می کردند از موهایشان زر می ریخت نام پسر را کاکل زری و نام دختر را گیسو زری نهادند . کاکل زری و گیسو زری هر روز به دبستان می رفتند مورد آزار و اذیت هم کلاسی های شیطان خود قرار می گرفتند . بچه ها به آن دو می گفتند : از زیر بوته در آمده اند . یک روز هنگامی بچه های همکلاسی سخت سر به سر کاکل زری و گیسو زری گذاشتند و آنقدر متلک بارشان کردند که دل کوچکشان آزرده شد تصمیم گرفتند که دیگر در آن آبادی نمانند و سر بگذارند و به جایی بروند که کسی آزارشان ندهد و سر به سر شان نگذارد. آنها وقتی از دبستان مرخص شدند پنهانی از آبادی بیرون رفتند و راه بیابان را در پیش گرفتند و همه روز را در بیابان راه پیمودند تا اینکه آفتاب نشست و هوا کم کم تاریک شد. کاکل زری و گیسو زری که دیگر خسته شده بودند و در هوای تاریک هم نمی توانستند راه بروند. هر چه که به دوروبر خود نگاه کردند نشانی از آبادی نیافتند.

ناچار به غاری پناه بردند که در آن نزدیکی وجود داشت شب را گرسنه و تشنه در آن غار به صبح رساندند خورشید که از پشت کوه ها به بالا آمد بیدار شدند و کمی به موهای هم شانه کشیدند آنچه که از موهایشان فرو می ریخت جمع کردند کاکل زری آن را برداشت و رفت تا به یک بازار رسید و در آن بازار زرهایش را به یک زرگر فروخت و کمی خوراکی و دیگر چیزهای لازم خرید و دوباره برگشت به همان غاری که خواهرش گیسو زری در آنجا چشم براهش بود. روزها و هفته ها و ماهای بعد هم این عمل تکرار شد تا اینکه کم کم وضعشان خوب و خوب تر شد و توانستند در آن بیابان باغ بزرگی پدید آرند و در گوشه ای از آن باغ برای خود کاخی بسازند و هر آنچه را هم که در آن خانه و باغ لازم بود فراهم کردند و زندگی شیرین و آسوده ای را دپیش گرفتند. یک روز هنگامی که کاکل زری برای خرید به بازار رفته بود و گیسو زری در پشت پنجره خانه نشسته بود و به چشم انداز بیرون و راه بازگشت برادرش نگاه می کرد ناگهان سرو کله پیر زنی پیدا شد . پیر زن رفت زیر پنجره و با چرب زبانی از گیسو زری خواست تا در راه خدا به او کمک کند . گیسو زری پرسید: تو کی هستی و از کجا می آیی ؟ پیر زن گفت گدای بیچاره هستم که ده به ده گشته ام و اکنون گذارم به اینجا افتاده است خیلی خسته ام اگر اجازه بدهی کمی در گوشه ایوان خانه ات می نشینم و بعد هم راهم را میگیرم و میروم. گیسو زری گفت: چه عیبی دارد بیایید بنشنید پیرزن در گوشه ای از ایوان نشست و گیسو زری برایش آب و خوراکی آورد پیر زن شکم خود را سیر کرد با لحن دلسوزانه ای گفت : حیف که در زندگی همه چیز داری جز یک چیز ،گیسو زری گفت مثلاً من چه کم دارم ؟ پیرزن گفت ای داد بیداد پس تو از هیچ چیز خبر نداری . گیسو زری نگران تر شد و گفت : ترا خدا بگو ببینم چه چیز هست که من از آن خبر ندارم ؟ پیرزن گفت : برادر تو گل هفت رنگ و هفت بو دارد ولی از تو پنهان می کند سخت اندوهگین و آزرده خاطر شد. پس از رفتن پیرزن ، گیسو زری دوباره کنار پنجره نشست و در فکرهای جورواجور فرو رفت او همانگونه که نشسته بود و فکر میکرد کاکل زری مانند همیشه با هزار شوق و شادی از راه رسید ولی این بار بر خلاف روزهای پیشین خواهرش را دید که با چشم پر اشک در کنار پنجره کز کرده است. خیلی دلش گرفت نزدیک رفت و پرسید: چه شده خواهر؟ چه اتفاقی افتاده؟ برای چه اندوهگین هستی؟ گیسو زری گفت چه از این مهم تر که تو گل هفت رنگ و هفت بو داری ولی از من پنهان می کنی ، کاکل زری گفت: گل هفت رنگ و هفت بو دیگر چیست؟ این فکرها از کجا به سرت راه یافته . من چرا باید چیزی را که دارم از تو پنهان کنم؟ گیسو زری که همچنان اخم کرده بود گفت: لابد یک چیزی هست دیگر ، دروغ که نمی شود کاکل زری که فهمید فکر خواهرش بد جوری آشفته است دیگر سخنی نگفت و کمی خوراکی برداشت و از خانه بیرون رفت و راه کوه و بیابان را در پیش گرفت . او رفت تا به چشمه ای رسید. سرورویش را در آب چشمه شست و کمی از آن آب نوشید و سپس در سایه درختی دراز کشید و کم کم خوابش برد. در نبمه های خواب مرد نورانی را در بالای سر خود دبد که به او گفت: ای جوان من می دانم که پریشانی و آوارگی تو از چیست و در جستجوی چه هستی ، اما آن چیز را که تو می خواهی در حیاط خانه دیوها وجود دارد و از اینجایی که تو هستی تا خانه این دیوها سه ماه راه است چون تو جوان پاکی هستی من شمشیرم را بالای سرت می گذارم و تو وقتی از خواب بیدار شدی آن شمشیر را بردار و نیت کن و چشمت را ببند . پس از چند دقیقه که چشمت را باز کردی خود را در همان جایی خواهی یافت که باید بروی . در این هنگام کاکل زری هراسناک از خواب بیدار شد و دید که سراپای بدنش خیس عرق شده است. پیش خود گفت : این چه خوابی بود که من دیدم؟ آن مرد نورانی که بود که با من سخن گفت؟ کاکل زری در همین فکر بود که ناگهان چشمش به شمشیری افتاد که آن مرد در عالم خواب به او داده بود.

در این جا به درستی آنچه که در خواب دیده بود پی برد و آنگاه بنا به آنچه که مرد نورانی به او گفته بود شمشیر را برداشت نیت کرد چشم خود را بست و پس از چند دقیقه که چشمش را باز کرد خود را در کنار دیوار بلندی که درخت گل هفت رنگ و هفت بو در پشت آن قد برافراشته بود دید ولی وقتی خواست شاخه ای از آن گل را بچیند دید که دستش نمیرسد نا چار چوب بلندی را گرفت و با آن دست به کار چیدن گل هفت رنگ و هفت بو شد اما همین که چوب را به گل نزدیک کرد فریاد بر آمد که ای وای ، چوب مرا چید ، دیوها که در خانه ی خود نشسته بودند فریاد گل را شنیدند ولی به آن توجهی نکردند و گفتند: این گل هم زده به سرش چوب هم مگر گل می چیند؟ یکی دیگر گفت: حتماً باد شاخه ها را تکان می دهد و گل ما هم خیال می کند که دارند آن را می چینند ، خلاصه کاکل زری بدون هیچ دردسری گل را چید و برگشت به خانه . ولی روز دیگر باز همین که کاکل زری روانه بازار شده بود آن پیرزن از راه رسید و خود را به گیسو زری رساند و گفت: دیدی دخترم که به تو دروغ نگفته بودم گیسو زری که گمان می کرد دوست خوبی پیدا کرده است از او تشکر کرد اما پیرزن باز با لحن دلسوزانه خود گفت: حیف دخترم ، حیف ، گیسو زری گفت: برای چه ؟ پیرزن گفت: برادرت هنوز خیلی چیزها را از تو پنهان می کند گیسو زری گفت مثلاً چه چیزی ؟ پیرزن گفت: او انار خندان دارد و به تو نشان نمی دهد . پیرزن این را گفت و دوباره راه خود را در پیش گرفت و از آنجا دور شد. کاکل زری که از بازار برگشت دید باز هم اخم خواهرش تو هم رفته . پرسید دیگر چه شده ؟ نکند باز گمان می کنی من چیزی دارم که از تو پنهان می کنم ؟ گیسو زری گفت آری تو انار خندان داری ولی هنوز چیزی در آن باره به من نگفته ای . کاکل زری هر چه کوشید که به خواهرش بفهماند که فکرو خیال او درست نیست فایده ای نداشت . از این رو دو باره افسرده و اندوهگین راهی کوه و بیابان شد و پس از ساعت ها راه پیمایی دوباره مانند دفعه پیش آن شمشیر را بدست گرفت و نیت کرد و چشمش را بست و چند دقیقه ای دیگر خود را در گوشه دیگر از آن دیوار بلند یافت درست در جایی که درخت انار خندان در آنجا بود ولی تا دست دراز کرد که انار را بچیند انار قهقهه خنده سر داد چنانکه صدایش بگوش دیوها رسید دیوها این بار دیگر فریب نخوردند و شست شان خبر دار شد و همه از خانه بیرون آمده و کاکل زری را محاصره کردند کاکل زری که جان خود را در خطر می دید بیاد اندرز آن مرد نورانی افتاد و بیدرنگ شمشیری را که از او به یادگار داشت از نیام کشید و در برابر دیوها گرفت تا چشم دیوها به آن شمشیر افتاد همگی در برابر کاکل زری زانو زدند و گفتند: ای سرور بزرگوار ، از خطای ما در گذر چون تو را نشناختیم. اکنون هر دستوری داری بفرما تا انجامش بدهیم . کاکل زری گفت من چیزی نمی خواهم جز یک انار خندان دیوها بیدرنگ یک انار خندان برایش چیدند و یکی از آنها روبه کاکل زری کرد و گفت: اکنون قصد بازگشت دارید بر پشت من سوار شوید و چشمتان را ببندید. کاکل زری هم آن کار را کرد و دیو تنوره کشید و از زمین برخاست و پس از چند دقیقه ای به کاکل زری گفت: سرورمن اکنون چشمت را باز کن کاکل زری که چشم گشود خود را در کنار همان چشمه ای دید که چندی پیش مرد نورانی را در آنجا به خواب دیده رفته بود. در اینجا دیو را مرخص کرد و سپس با خوشحالی به خانه رفت و انار خندان را به خواهرش گیسو زری داد. روز دیگر باز هم در غیاب کاکل زری آن پیرزن از راه رسید و پس از اینکه یک ساعتی در کنار گیسو زری نشست و گفتنی ها را گفت خوردنیها را خورد و بردنیها را در انبان خود تپاند سر آخر رو به او کرد و گفت می دانی چیست؟ برادرت مرغ سخن گو دارد ولی نمی خواهد به تو بگوید پیرزن این را گفت و از در خارج شد و رفت گیسو زری هم که دید گفته های پیرزن یکی یکی درست از آب در می آید این یکی را هم باور کرد و باز ناراحت و اندوهگین در گوشه ای نشست تا اینکه کاکل زری از راه رسید و با شگفتی بسیار خواهرش را دید افسرده و غمگین است پرسید: چه شده؟ باز چرا غمگینی ؟ گیسو زری گفت:چه باید بشود تو مرغ سخنگو داری ولی به من نمیگویی کاکل زری که از این وضع خسته و ناراحت شده بود و نمی توانست بفهمد آن یاوه ها و گمان های پوچ از کجا به سر خواهرش را پیدا می کند و از سوی دیگر چون نمی خواست که زندگی شیرین و بی دغدغه اش بهم بخورد و تنها یار و همدم زندگی اش از او آزرده نشود ناگزیر دوباره خانه را ترک کرد و رفت در جایی دور آن شمشیر را بدست گرفت و نیت کرد و چشم فرو بست و پس از چند دقیقه ای خود را در کنار خانه دیوها یافت چشم دیوها که به او افتاد او را شناختند و همگی با شتاب به پیشبازش رفتند هنگامی که به او نزدیک شدند در برابرش زانو زدند و کاکل زری گفت: خواهرم از من مرغ سخنگو خواسته است و من در پی آن مرغ می گردم. دیوها که این سخن را شنیدند کمی زیر گوش هم پچ پچ کردند و آنگاه یکی شان رو به کاکل زری کرد و گفت: سرور من بدست آوردن مرغ سخنگو بسیار دشوار است ولی ما میرویم تا شاید آن را بگیریم.

دیوها راه افتادند و یکی از آنها کاکل زری را بر شانه اش نشاند و همراه سایرین روانه شدند آنها رفتند تا به کنار دریاچه ای رسیدند در میان آن دریاچه درخت تنومند و بسیار قدبلندی بر افراشته بود که مرغ سخنگو بر روی بالاترین شاخه اش آشیان داشت دیوها نخست یک انبر بلند چوبی درست کردند سپس یکی از آنها یک پای خود را در این سوی دریاچه و پای دیگر خود را در آن سوی دریاچه گذاشت و آنگاه دیو دیگری روی دوش او ایستاد و با آن انبر چوبی مرغ سخنگو را گرفت. پس از این کار همگی به خانه برگشتند . دیوها خواهر خود را به کاکل زری پیشنهاد کردند و او هم پذیرفت ، چندین بار شتر زرو زیور و در و مروارید جهیزه اش کردند و با شکوه و شوری بی مانند عروس را به خانه داماد بردند وقتی به خانه رسیدند گیسو زری گفت اکنون که برادرم زن گرفته است بهتر است دست بکار شوم و یک جشن درست و حسابی راه بیندازم. در این هنگام مرغ سخن گو به سخن آمد و گفت نخست به من گوش بدهید و ببینید چه می گویم پیش از آنکه جشن و سرور بپا کنید از فلان پادشاه پیر و فلان زن رختشوی و زن بزرگ و فلان پیر زن که در همین نزدیکی ها زندگی می کند دعوت کنید تا حتماً در جشن ما شرکت نمایند تا زمانی که آنها نیامده اند دست به هیچ کاری مزیند که جشنتان جشن نمی شود.

کاکل زری و گیسو زری که با هم به گفته های مرغ سخنگو گوش می دادند بیدرنگ دست به کار شدند و گفته ای مرغ را مو به مو انجام دادند وقتی همه آن کسان یعنی پادشاه پیر ، همسر بزرگش. زن رختشو و پیرزن در خانه کاکل زری و گیسو زری گرد آمدند مرغ سخنگو نخست به دیوها دستور داد که اجازه ندهند هیچ کس از خانه بیرون رود و آنگاه داستان زندگی پرماجرای کاکل زری و گیسو زری را موی به مو بازگو کرد و در پایان گفت آن دو کودک صاحبان این خانه یعنی کاکل زری و گیسو زری هستند و آن زن رختشوی مادر رنج دیده آنها است و آن پادشاه هم پدر آنها و آن خانم هم همان زنی است که کاکل زری و گیسو زری را از مادرشان ربود و به آب رودخانه سپرده و آن پیر زن هم کسی است که می خواست زندگی این دو جوان پاکنهاد را در هم بپاشد.

داستان مرغ سخنگو به اینجا رسید که کاکل زری دستور داد زن بزرگ پادشاه و آن پیرزن حیله گر را به سزای کرده هایشان برسانند و بقیه هم پس از سال ها رنج و دوری همدیگر را در آغوش گرفته و زندگی تازه ای را از سر گرفتند و کاکل زری هم جانشین پدرش پادشاه کشور خود گردید.