پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/در آنساعت که چشم روز میخفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (در آنساعت که چشم روز میخفت) از پروین اعتصامی |
' |
در آنساعت که چشم روز میخفت | شنیدم ذره با خفاش میگفت | |
که ای تاریک رای، این گمرهی چیست | چرا با آفتابت الفتی نیست | |
اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم | تمام، این شمع هستی را طفیلیم | |
اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ | یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ | |
چرا باید چنین افسرده بودن | بصبح زندگانی مرده بودن | |
ببینی، گر برون آئی یکی روز | تجلیهای مهر عالم افروز | |
فروغ آفتاب صبحگاهی | فرو شوید ز رخسارت سیاهی | |
نباید ترک عقل و رای گفتن | بشب گشتن، بگاه روز خفتن | |
بباید دلبری زیبا گزیدن | درو دیدن، جهان یکسر ندیدن | |
براه عشق، کردن جست و خیزی | بشوق وصل، صلحی یا ستیزی | |
ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن | ز بادی جستن، از دریا گذشتن | |
مرا همواره با خور گفتگوهاست | بدین خردی دلم را آرزوهاست | |
چو روشن شد رهم زان چهر رخشان | چه غم گر موج بینم یا که طوفان | |
ترا گر نیز میل تابناکی است | نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست | |
چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست | بلندی خواه را، پستی نه نیکوست | |
بگفت آخر حدیث چشمهی نور | چه میگوئی به پیش مردم کور | |
مرا چشمیست بس تاریک و نمناک | چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک | |
از آن روزم که موش کور شد نام | سیه روزیم، روزی کرد ایام | |
ترا آنانکه نزد خویش خواندند | مرا بستند چشم، آنگاه راندند | |
تو از افلاک میگوئی، من از خاک | مرا آلوده کردند و ترا پاک | |
ز خط شوق، ما را دور کردند | شما را همنشین نور کردند | |
از آن رو، تیرگی را دوستارم | که چشم روشنی دیدن ندارم | |
خیال من بود خوردی و خوابی | چه غم گر نیست یا هست آفتابی | |
ترا افروزد آن چهر فروزان | مرا هم دم زند بر دیده پیکان | |
چو خور شد دشمن آزادی من | رخ دشمن چه تاریک و چه روشن | |
شوم گر با خیالش نیز توام | نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم | |
مرا عمری بتاریکی پریدن | به از یک لحظه روی مهر دیدن | |
شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است | ولی من موش کور، او آفتاب است | |
تو خود روشندل و صاحبنظر باش | چه سود از پند، نابیناست خفاش |