پروین اعتصامی (قصائد)/رهائیت باید، رها کن جهانرا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (قصائد) (رهائیت باید، رها کن جهانرا) از پروین اعتصامی |
' |
رهائیت باید، رها کن جهانرا | نگهدار ز آلودگی پاک جانرا | |
بسر برشو این گنبد آبگون را | بهم بشکن این طبل خالی میانرا | |
گذشتنگه است این سرای سپنجی | برو باز جو دولت جاودانرا | |
زهر باد، چون گرد منما بلندی | که پست است همت، بلند آسمانرا | |
برود اندرون، خانه عاقل نسازد | که ویران کند سیل آن خانمانرا | |
چه آسان بدامت درافکند گیتی | چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا | |
ترا پاسبان است چشم تو و من | همی خفته میبینم این پاسبانرا | |
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید | ببین تا بدست که دادی عنانرا | |
ره و رسم بازارگانی چه دانی | تو کز سود نشناختستی زیانرا | |
یکی کشتی از دانش و عزم باید | چنین بحر پر وحشت بیکرانرا | |
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد | تو باری غنیمت شمار این زمانرا | |
فروغی ده این دیدهی کم ضیا را | توانا کن این خاطر ناتوانرا | |
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی | تو ای گمشده، بازجو کاروانرا | |
مفرسای با تیرهرائی درون را | میالای با ژاژخائی دهانرا | |
ز خوان جهان هر که را یک نواله | بدادند و آنگه ربودند خوانرا | |
به بستان جان تا گلی هست، پروین | تو خود باغبانی کن این بوستانرا |