تفاوت میان نسخههای «نظامی (مخزن الاسرار)/ما که به خود دست برافشاندهایم»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|ما که به خود دست برافشاندهایم|بر سر خاکی چه فروماندهایم}} | {{ب|ما که به خود دست برافشاندهایم|بر سر خاکی چه فروماندهایم}} | ||
{{ب|صحبت این خاک ترا خار کرد|خاک چنین تعبیه بسیار کرد}} | {{ب|صحبت این خاک ترا خار کرد|خاک چنین تعبیه بسیار کرد}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۱:۴۳
' | نظامی (مخزن الاسرار) (ما که به خود دست برافشاندهایم) از نظامی |
' |
ما که به خود دست برافشاندهایم | بر سر خاکی چه فروماندهایم | |
صحبت این خاک ترا خار کرد | خاک چنین تعبیه بسیار کرد | |
عمر همه رفت و به پس گستریم | قافله از قافله واپس تریم | |
این دو فرشته شده در بند ما | دیو ز بدنامی پیوند ما | |
گرم رو سرد چو گلخن گریم | سرد پی گرم چو خاکستریم | |
نور دل و روشنی سینه کو | راحت و آسایش پارینه کو | |
صبح شباهنگ قیامت دمید | شد علم صبح روان ناپدید | |
خنده غفلت به دهان درشکست | آرزوی عمر به جان درشکست | |
از کف این خاک به افسونگری | چاره آن ساز که چون جان بری | |
بر پر ازین دام که خونخوارهایست | زیرکی از بهر چنین چارهایست | |
گرگ ز روباه به دندان تراست | روبه از آن رست که به دان تراست | |
جهد بر آن کن که وفا را شوی | خود نپرستی و خدا را شوی | |
خاک دلی شو که وفائی دروست | وز گل انصاف گیائی دروست | |
هر هنری کان ز دل آموختند | بر زه منسوج وفا دوختند | |
گر هنری در تن مردم بود | چون نپسندی گهری گم بود | |
گر بپسندیش دگر سان شود | چشمه آن آب دو چندان شود | |
مردم پرورده به جان پرورند | گر هنری در طرفی بنگرند | |
خاک زمین جز به هنر پاک نیست | وین هنر امروز درین خاک نیست | |
گر هنری سر ز میان برزند | بیهنری دست بدان درزند | |
کار هنرمند به جان آورند | تا هنرش را به زبان آورند | |
حمل ریاضت به تماشا کنند | نسبت اندیشه به سودا کنند | |
نام کرم ساخته مشتی زیان | اسم وفا بندگی رایگان | |
گفته سخا را قدری ریشخند | خوانده سخن را طرفی لورکند | |
نقش وفا بر سر یخ میزنند | بر مه و خورشید زنخ میزنند | |
گر نفسی مرهم راحت بود | بر دل این قوم جراحت بود | |
گر ز لبی شربت شیرین چشند | دست به شیرینه به رویش کشند | |
بر جگر پخته انجیر فام | سرکه فروشند چو انگور خام | |
چشم هنر بین نه کسی را درست | جز خلل و عیب ندانند جست | |
حاصل دریا نه همه در بود | یک هنر از طبع کسی پر بود | |
دجله بود قطرهای از چشم کور | پای ملخ پر بود از دست مور | |
عیب خرند این دو سه ناموسگر | بی هنر و بر هنر افسوسگر | |
تیرهتر از گوهر گل در گلند | تلختر از غصه دل بر دلند | |
دود شوند ار به دماغی رسند | باد شوند ار به چراغی رسند | |
حال جهان بین که سرانش کهاند | نامزد و نامورانش کهاند | |
این دو سه بدنام کهن مهد خویش | میشکنندم همه چون عهد خویش | |
من به صفت چون مه گردون شوم | نشکنم ار بشکنم افزون شوم | |
رنج گرفتم ز حد افزون برند | با فلک این رقعه به سر چون برند | |
بر سخن تازهتر از باغ روح | منکر دیرینه چو اصحاب نوح | |
ای علم خضر غزائی بکن | وی نفس نوح دعائی بکن | |
دل که ندارد سر بیدادشان | باد فرامش کند ار یادشان | |
با بدشان کان نه باندازهایست | خامشی من قوی آوازهایست | |
حقه پر آواز به یک در بود | گنگ شود چون شکمش پر بود | |
خنبره نیمه برآرد خروش | لیک چو پر گردد گردد خموش | |
گر پری از دانش خاموش باش | ترک زبان گوی و همه گوی باش |