نظامی (هفت پیکر)/شاه بهرام روزی از سر تخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (هفت پیکر) (شاه بهرام روزی از سر تخت) از نظامی |
' |
شاه بهرام روزی از سر تخت | برد سوی شکار صحرا رخت | |
پیشتر زانکه رفت و صید انداخت | صید بین تا چگونه صیدش ساخت | |
چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ | داشت آن منظر بلند آهنگ | |
دید نزهتگهی گران پایه | سبزه در سبزه سایه در سایه | |
باز پرسید کاین دیار کراست | ده خداوند این دیار کجاست | |
بود سرهنگ خاص پیش رکاب | چون ز خسرو چنین شنید خطاب | |
بر زمین بوسه داد و برد نماز | گفت کای شهریار بنده نواز | |
بنده دارد دهی که داده تست | لطفش از جرعهریز باده تست | |
شاه اگر جای آن پسند کند | بنده پست را بلند کند | |
بیتکلف چنانکه عادت اوست | سنت رأی با سعادت اوست | |
سر درآرد بدین دریچه تنگ | سربلند جهان شود سرهنگ | |
دارم از داده عنایت شاه | کوشکی برکشید سر تا ماه | |
باغ در باغ گرد بر گردش | خلد مولی و روضه شاگردش | |
گر خورد شاه باده بر سر او | خاک بوسد ستاره بر در او | |
گرد شه خانه را عبیر دهد | مگسم شهد و گاو شیر دهد | |
شاه چون دید کو ز یک رنگی | پیش برد آن سخن به سرهنگی | |
گفت فرمان تراست کار بساز | تا ز نخچیر گه من آیم باز | |
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک | رفت و زنگار کرد از آینه پاک | |
منظر از فرش چون بهشت آراست | کرد هر زینتی که باید راست | |
چون شهنشه ز صیدگاه رسید | باز چترش به اوج ماه رسید | |
میزبان از نوردهای گزین | کسوت رومی و طرایف چین | |
فرش بر فرش چند جامه نغز | کز فروغش گشاده شد دل و مغز | |
زیر ختلی خرام شاه افکند | بر سر آن نثار گوهر چند | |
شاه بر شد به شصت پایه رواق | دید طاقی به سر بلندی طاق | |
طرح کرده رخش خورنق را | فرش افکنده چرخ ازرق را | |
میزبان آمد آنچه باید کرد | از گلاب و بخور و شربت و خورد | |
چون شه از خوردهای خوش پرداخت | می روان کرد و بزم شادی ساخت | |
شاه چون خورد ساغری دو سه می | از گل جبهتش برآمد خوی | |
گفت کای میزبان زرین کاخ | جایگاهت خوش است و برگ فراخ | |
لیکن این شصت پایه کاخ بلند | کاسمان بر سرش رود به کمند | |
از پس شصت سال کز تو گذشت | چون توانی به زیر پای نوشت | |
میزبان گفت شاه باقی باد | کوثرش باده حور ساقی باد | |
این ز من نیست طرفه من مردم | از چنین پایه مانده کی گردم | |
طرفه آن شد که دختریست چو ماه | نرم و نازک چو خز و قاقم شاه | |
نره گاوی چو کوه بر گردن | آرد آینجا گه علف خوردن | |
شصت پایه چنان برد یکدست | که نسازد به هیچ پایه نشست | |
گاوی آنگه چه گاو چون پیلی | نکشد پیه خویش را میلی | |
به خدا گر در این سپاه کسی | از زمین برگرایدش نفسی | |
زنی آنگه به شصت پایه حصار | بر برد چون عجب نباشد کار | |
چونکه سرهنگ این حکایت گفت | شه سرانگشت خود به دندان سفت | |
گفت از اینگونه کار چون باشد | نبود ور بود فسون باشد | |
باورم ناید این سخن به درست | تا نبینم به چشم خویش نخست | |
وآنگه از مرد میزبان درخواست | تا کند دعوی سخن را راست | |
میزبان کاین شنید رفت به زیر | کرد با گاو کش حکایت شیر | |
سیمتن وقت را شناخته بود | پیش از آن کار خویش ساخته بود | |
زیور و زیب چینیان بربست | داد گل را خمار نرگس مست | |
ماه را مشک راند بر تقویم | غمزه را داد جادوئی تعلیم | |
چشم را سرمه فریب کشید | ناز را بر سر عتیب کشید | |
سرو را رنگ ارغوانی داد | لاله را قد خیزرانی داد | |
در بر آمود سرو سیمین را | بست بر ماه عقد پروین را | |
درج یاقوت را به در یتیم | کرد چون سیب عاشقان به دو نیم | |
تاج عنبر نهاد بر سر دوش | طوق غبغب کشید تا بن گوش | |
زنگی زلف و خال هندو رنگ | هردو بر یک طرف ستاده به جنگ | |
شه که تختش بود ز تخته عاج | ناگزیرش بود ز تخت وز تاج | |
شبه خال بر عقیق لبش | مهر زنگی نهاده بر رطبش | |
فرقش از دانهای در خوشاب | بسته گرد مه از ستاره نقاب | |
گوهر گوش گوهر آویزش | کرده بازار عاشقان تیزش | |
ماه را در نقاب کافوری | بسته چون در سمن گل سوری | |
چونکه ماه دو هفته از سر ناز | کرد هر هفت از آنچه باید ساز | |
پیش آن گاو رفت چون مه بدر | ماه در برج گاو یابد قدر | |
سر فرو برد و گاو را برداشت | گاو بین تا چگونه گوهر داشت | |
پایه بر پایه بر دوید به بام | رفت تا تخت پایه بهرام | |
گاو بر گردن ایستاد به پای | شیر چون گاو دید جست ز جای | |
در عجب ماند کاین چه شاید بود | سود او بود و در نیافت چه سود | |
مه ز گردن نهاد گاو به زیر | به کرشمه چنان نمود به شیر | |
کانچه من پیش تو به تنهائی | پیشکش کردم از توانائی | |
در جهان کیست کو به زور و به رای | از رواقش برد به زیر سرای | |
شاه گفت این نه زورمندی تست | بلکه تعلیم کردهای ز نخست | |
اندک اندک به سالهای دراز | کرده بر طریق ادمان ساز | |
تا کنونش ز راه بیرنجی | در ترازوی خویشتن سنجی | |
سجده بردش نگار سیم اندام | با دعائی به شرط خویش تمام | |
گفت بر شه غرامتیست عظیم | گاو تعلیم و گور بیتعلیم؟ | |
من که گاوی برآورم بر بام | جز به تعلیم بر نیارم نام | |
چه سبب چون زنی تو گوری خرد | نام تعلیم کس نیارد برد | |
شاه تشنیع ترک خود بشناخت | هندوی کرد و پیش او در تاخت | |
برقع از ماه باز کرد و چو دید | ز اشک بر مه فشاند مروارید | |
در کنارش گرفت و عذر انگیخت | وآن گل از نرگس آب گل میریخت | |
از بدو نیک خانه خالی کرد | با پریرخ سخن سگالی کرد | |
گفت اگر خانه گشت زندانت | عذر خواهم هزار چندانت | |
آتش گر زدم ز خود رائی | من از آن سوختم تو بر جائی | |
چون ز فتنه گران تهی شد جای | پیش خود فتنه را نشاند از پای | |
فتنه بنشست و برگشاد زبان | گفت کای شهریار فتنه نشان | |
ای مرا کشته در جدائی خویش | زنده کرده به آشنائی خویش | |
غمت از من نماند هیچ به جای | کوه را غم در آورد از پای | |
خواست رفتن از مهربانی من | در سر مهر زندگانی من | |
شه چو بر گوش گور در نخجیر | آن سم سخت را بدوخت به تیر | |
نه زمین کز گشادن شستش | آسمان بوسه داد بر دستش | |
من که بودم در آن پسند صبور | چشم بد را ز شاه کردم دور | |
هرچه را چشم در پسند آرد | چشم زخمی در او گزند ارد | |
غبنم آمد که اژدهای سپهر | تهمت کینه بر نهاد به مهر | |
شاه را آن سخن چنان بگرفت | کز دلش در میان جان بگرفت | |
گفت حقا که راست گوئی راست | بر وفای تو چند چیز گواست | |
مهرهائی چنان به اول بار | عذرهائی چنین به آخر کار | |
ای هزار آفرین بر آن گهری | کارد ز طبع این چنین هنری | |
این گهر پاره گشته بود به سنگ | گر نبودی حفاظ آن سرهنگ | |
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد | دست در گردنش حمایل کرد | |
تحفهای بزرگوارش داد | بر یکی در عوض هزارش داد | |
از پس چند چیزهای لطیف | ری بدو داد با دگر تشریف | |
شد سوی شهر شادی انگیزان | کرد در بزم خود شکرریزان | |
موبدان را به شرط پیش آورد | ماه را در نکاح خویش آورد | |
بود با او به لهو و عشرت و ناز | تا برین رفت روزگار دراز |