نظامی (لیلی و مجنون)/گنجینه گشای این خزینه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (گنجینه گشای این خزینه) از نظامی |
' |
گنجینه گشای این خزینه | سرباز کند ز گنج سینه | |
کانروز که نوفل آن سپه راند | بیننده بدو شگفت درماند | |
از زلزله مصاف خیزان | شد قله بوقبیس ریزان | |
خصمان چو خروش او شنیدند | در حرب شدند وصف کشیدند | |
سالار قبیله با سپاهی | بر شد به سر نظاره گاهی | |
صحرا همه نیزه دید و خنجر | وافاق گرفته موج لشگر | |
از نعره کوس و ناله نای | دل در تن مرده میشد از جای | |
رایی نه که جنگ را بسیچد | رویی نه که روی از آن بپیچد | |
زانگونه که بود پای بفشرد | سیل آمد و رخت بخت را برد | |
قلب دو سپه بهم بر افتاد | هر تیغ که رفت بر سر افتاد | |
از خون روان که ریگ میشست | از ریگ روان عقیق میرست | |
دل مانده شد از جگر دریدن | شمشیر خجل ز سر بریدن | |
شمشیر کشید نوفل گرد | میکرد به حمله کوه را خرد | |
میساخت چو اژدها نبردی | زخمی و دمی دمی و مردی | |
برهر که زدی کدینه گرز | بشکستی اگرچه بودی البرز | |
بر هر ورقی که تیغ راندی | در دفتر او ورق نماندی | |
کردند نبردی آنچنان سخت | کز اره تیغ تخته شد تخت | |
یاران چو کنند همعنانی | از سنگ برآورند خانی | |
پر کندگی از نفاق خیزد | پیروزی از اتفاق خیزد | |
بر نوفلیان خجسته شد روز | گشتند به فال سعد فیروز | |
بر خصم زدند و برشکستند | کشتند و بریختند و خستند | |
جز خسته نبود هر که جان برد | وان نیز که خسته بود میمرد | |
پیران قبیله خاک بر سر | رفتند به خاکبوس آن در | |
کردند بی خروش و فریاد | کی داور داد ده بده داد | |
ای پیش تو دشمن تو مرده | ما را همه کشته گیر و برده | |
با ما دو سه خسته نیزه و تیر | بر دست مگیر و دست ما گیر | |
یک ره بنه این قیامت از دست | کاخر به جز این قیامتی هست | |
تا دشمن تو سلیح پوشد | شمشیر تو به که باز کوشد | |
ما کز پی تو سپر فکندیم | گر عفو کنی نیازمندیم | |
پیغام به تیر و نیزه تا چند | با بیسپران ستیزه تا چند | |
یابنده فتح کان جزع دید | بخشود و گناه رفته بخشید | |
گفتا که عروس بایدم زود | تا گردم از این قبیله خوشنود | |
آمد پدر عروس غمناک | چون خاک نهاده روی بر خاک | |
کای در عرب از بزرگواری | در خورد سری و تاجداری | |
مجروحم و پیر و دل شکسته | دور از تو به روز بد نشسته | |
در سرزنش عرب فتاده | خود را عجمی لقب نهاده | |
این خون که ز شرح بیش بینم | در کردن بخت خویش بینم | |
خواهم که در این گناهکاری | سیماب شوم ز شرمساری | |
گر دخت مرا بیاوری پیش | بخشی به کمینه بنده خویش | |
راضی شوم و سپاس دارم | وز حکم تو سر برون نیارم | |
ور آتش تیز بر فروزی | و او را به مثل چو عود سوزی | |
ور زآنکه درافکنی به چاهش | یا تیغ کشی کنی تباهش | |
از بندگی تو سر نتابم | روی از سخن تو بر نتابم | |
اما ندهم به دیو فرزند | دیوانه به بند به که در بند | |
سرسامی و نور چون بود خوش! | خاشاک و نعوذ بالله آتش! | |
این شیفته رای ناجوانمرد | بیعاقبت است و رایگان گرد | |
خو کرده به کوه و دشت گشتن | جولان زدن و جهان نبشتن | |
با نام شکستگان نشستن | نام من و نام خود شکستن | |
در اهل هنر شکسته کامی | به زانکه بود شکسته نامی | |
در خاک عرب نماند بادی | کز دختر من نکرد یادی | |
نایافته در زبانش افکند | در سرزنش جهانش افکند | |
گر در کف او نهی زمامم | با ننگ بود همیشه نامم | |
آنکس که دم نهنگ دارد | به زانکه بماند و ننگ دارد | |
گر هیچ رسی مرا به فریاد | آزاد کنی که بادی آزاد | |
ورنه به خدا که باز گردم | وز ناز تو بینیاز گردم | |
برم سر آن عروس چون ماه | در پیش سگ افکنم در این راه | |
تا باز رهم زنام و ننگش | آزاد شوم ز صلح و جنگش | |
فرزند مرا در این تحکم | سگ به که خورد که دیو مردم | |
آنرا که گزد سگ خطرناک | چون مرهم هست نیستش باک | |
وآنرا که دهان آدمی خست | نتوان به هزار مرهمش بست | |
چون او ورقی چنین فروخواند | نوفل به جواب او فرو ماند | |
زان چیره زبان رحمتانگیز | بخشایش کرد و گفت برخیز | |
من گرچه سرآمد سپاهم | دختر به دل خوش از تو خواهم | |
چون می ندهی دل تو داند | از تو بستم که میستاند | |
هر زن که به دست زور خواهند | نان خشک و عصیده شور خواهند | |
من کامدم از پی دعاها | مستغنیم از چنین جفاها | |
آنان که ندیم خاص بودند | با پیر در آن خلاص بودند | |
کان شیفته خاطر هوسناک | دارد منشی عظیم ناپاک | |
شوریده دلی چنین هوائی | تن در ندهدت به کدخدائی | |
بر هر چه دهیش اگر نجاتست | ثابت نبود که بیثباتست | |
ما دی ز برای او بناورد | او روی به فتح دشمن آورد | |
ما از پی او نشانه تیر | او در رخ ما کشیده تکبیر | |
این نیست نشان هوشمندان | او خواه به گریه خواه خندان | |
این وصلت اگر فراهم افتد | هم قرعه فال برغم افتد | |
نیکو نبود ز روی حالت | او با خلل و تو با خجالت | |
آن به که چو نام و ننگ داریم | زین کار نمونه چنگ داریم | |
خواهشگر از این حدیث بگذشت | با لشگر خویش باز پس گشت | |
مجنون شکسته دل در آن کار | دلخسته شد از گزند آن خار | |
آمد بر نوفل آب در چشم | جوشنده چو کوه آتش از خشم | |
کی پای به دوستی فشرده | پذرفته خود به سر نبرده | |
در صبحدمی بدان سپیدی | دادیم به روز نا امیدی | |
از دست تو صید من چرا رفت | وان دست گرفتنت کجا رفت | |
تشنهام به لب فرات بردی | ناخورده به دوزخم سپردی | |
شکر ز قمطر برگشادی | شربت کردی ولی ندادی | |
برخوان طبرزدم نشاندی | بازم چو مگس ز پیش راندی | |
چون آخر رشته این گره بود | این رشته نرشته پنبه به بود | |
این گفت و عنان از او بگرداند | یک اسبه شد و دو اسپه میراند | |
گم کرد پی از میان ایشان | میرفت چو ابر دل پریشان | |
میریخت زدیده آب بر خاک | بر زهر کشنده ریخت تریاک | |
نوفل چو به ملک خویش پیوست | با هم نفسان خویش بنشست | |
مجنون ستم رسیده را خواند | تا دل دهدش کز او دلش ماند | |
جستند بسی در آن مقامش | افتاده بد از جریده نامش | |
گم گشتن او که ناروا بود | آگاه شدند کز کجا بود |