نظامی (لیلی و مجنون)/سازنده ارغنون این ساز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (سازنده ارغنون این ساز) از نظامی |
' |
سازنده ارغنون این ساز | از پرده چنین برآرد آواز | |
کان مرغ به کام نارسیده | از نوفلیان چو شد بریده | |
طیاره تند را شتابان | میراند چو باد در بیابان | |
میخواند سرود بیوفائی | بر نوفل و آن خلاف رائی | |
با هر دمنی از آن ولایت | میکرد ز بخت بد شکایت | |
میرفت سرشک ریز و رنجور | انداخته دید دامی از دور | |
در دام فتاده آهوئی چند | محکم شده دست و پای در بند | |
صیاد بدین طمع که خیزد | خون از تن آهوان بریزد | |
مجنون به شفاعت اسب را راند | صیاد سوار دید و درماند | |
گفتا که به رسم دامیاری | مهمان توام بدانچه داری | |
دام از سر آهوان جدا کن | این یک دو رمیده را رها کن | |
بیجان چه کنی رمیدهای را | جانیست هر آفریدهای را | |
چشمی و سرینی اینچنین خوب | بر هر دو نبشته غیر مغضوب | |
دل چون دهدت که بر ستیزی | خون دو سه بیگنه بریزی | |
آن کس که نه آدمیست گرگست | آهو کشی آهوئی بزرگست | |
چشمش نه به چشم یار ماند؟ | رویش نه به نوبهار ماند؟ | |
بگذار به حق چشم یارش | بنواز به باد نوبهارش | |
گردن مزنش که بیوفا نیست | در گردن او رسن روا نیست | |
آن گردن طوق بند آزاد | افسوس بود به تیغ پولاد | |
وان چشم سیاه سرمه سوده | در خاک خطا بود غنوده | |
وان سینه که رشک سیم نابست | نه در خور آتش و کبابست | |
وان ساده سرین نازپرورد | دانی که به زخم نیست در خورد | |
وان نافه که مشک ناب دارد | خون ریختنش چه آب دارد | |
وان پای لطیف خیزرانی | درخورد شکنجه نیست دانی | |
وان پشت که بار کس نسنجد | بر پشت زمین زنی برنجد | |
صیاد بدان نشید کو خواند | انگشت گرفته در دهن ماند | |
گفتا سخن تو کردمی گوش | گر فقر نبودمی هم آغوش | |
نخجیر دو ماهه قیدم اینست | یک خانه عیال و صیدم اینست | |
صیاد بدین نیازمندی | آزادی صید چون پسندی | |
گر بر سر صید سایه داری | جان بازخرش که مایه داری | |
مجنون به جواب آن تهی دست | از مرکب خود سبک فروجست | |
آهو تک خویش را بدو داد | تا گردن آهوان شد آزاد | |
او ماند و یکی دو آهوی خرد | صیاد برفت و بارگی برد | |
میداد ز دوستی نه زافسوس | بر چشم سیاه آهوان بوس | |
کاین چشم اگرنه چشم یار است | زان چشم سیاه یادگار است | |
بسیار بر آهوان دعا کرد | وانگاه ز دامشان رها کرد | |
رفت از پس آهوان شتابان | فریاد کنان در آن بیابان | |
بی کینهوری سلاح بسته | چون گل به سلاح خویش خسته | |
در مرحلههای ریگ جوشان | گشته ز تبش چو دیگ جوشان | |
از دل به هوا بخار داده | خارا و قصب به خار داده | |
شب چون قصب سیاه پوشید | خورشید قصب ز ماه پوشید | |
آن شیفته مه حصاری | چون تار قصب شد از نزاری | |
زانسان که به هیچ جستجوئی | فرقش نکند کسی ز موئی | |
شب چون سر زلف یار تاریک | ره چون تن دوستار باریک | |
شد نوحه کنان درون غاری | چون مار گزیده سوسماری | |
از بحر دو دیده گوهر افشاند | بنشست ز پای و موج بنشاند | |
پیچید چنانکه بر زمین مار | یا بر سر آتش افکنی خار | |
تا روز نخفت از آه کردن | وز نامه چو شب سیاه کردن | |
چون صبح به فال نیکروزی | برزد علم جهان فروزی | |
ابروی حبش به چین درآمد | کایینه چین ز چین برآمد | |
آن آینه خیال در چنگ | چون آینه بود لیک در زنگ | |
برخاست چنانکه دود از آتش | چون دود عبیر بوی او خوش | |
ره پیش گرفت بیت خوانان | برداشته بانک مهربانان | |
ناگاه رسید در مقامی | انداخته دید باز دامی | |
در دام گوزنی اوفتاده | گردن ز رسن به تیغ داده | |
صیاد بران گوزن گلرنگ | آورده چو شیر شرزه آهنگ | |
تا بی گهنیش خون بریزد | خونی که چنین از او چه خیزد | |
مجنون چو رسید پیش صیاد | بگشاد زبان چو نیش فصاد | |
کای چون سگ ظالمان زبون گیر | دام از سر عاجزان برون گیر | |
بگذار که این اسیر بندی | روزی دو کند نشاطمندی | |
زین جفته خون کرانه گیرد | با جفت خود آشیانه گیرد | |
آن جفت که امشبش نجوید | از گم شدنش ترا چه گوید؟ | |
کای آنکه ترا ز من جدا کرد | مأخوذ مباد جز بدین درد | |
صیاد تو روز خوش مبیناد | یعنی که به روز من نشیناد | |
گر ترسی از آه دردمندان | برکن ز چنین شکار دندان | |
رای تو چه کردی ار به تقدیر | نخجیر گر او شدی تو نخجیر | |
شکرانه این چه میپذیری | کو صید شد و تو صیدگیری | |
صیاد بدین سخن گزاری | شد دور ز خون آن شکاری | |
گفتا نکنم هلاک جانش | اما ندهم به رایگانش | |
وجه خورش من این شکار است | گر بازخریش وقت کار است | |
مجنون همه ساز و آلت خویش | برکند و سبک نهاد در پیش | |
صیاد سلیح و ساز برداشت | صیدی سره دید و صید بگذاشت | |
مجنون سوی آن شکار دلبند | آمد چو پدر به سوی فرزند | |
مالید بر او چو دوستان دست | هرجا که شکسته دیدمی بست | |
سر تا پایش به کف بخارید | زو گرد وز دیده اشک بارید | |
گفت ای ز رفیق خویشتن دور | تو نیز چو من ز دوست مهجور | |
ای پیشرو سپاه صحرا | خرگاه نشین کوه خضرا | |
بوی تو ز دوست یادگارم | چشم تو نظیر چشم یارم | |
در سایه جفت باد جایت | وز دام گشاده باد پایت | |
دندان تو از دهانه زر | هم در صدف لب تو بهتر | |
چرم تو که سازمند زه شد | هم بر زه جامه تو به شد | |
اشک تو اگر چه هست تریاک | ناریخته به چو زهر برخاک | |
ای سینه گشای گردن افراز | در سوخته سینهای بپرداز | |
دانم که در این حصار سربست | زان ماه حصاریت خبر هست | |
وقتی که چرا کنی در آن بوم | حال دل من کنیش معلوم | |
کی مانده به کام دشمنانم | چونان که بخواهی آنچنانم | |
تو دور و من از تو نیز هم دور | رنجور من و تو نیز رنجور | |
پیری نه که در میانه افتد | تیری نه که بر نشانه افتد | |
بادی که ندارد از تو بوئی | نامش نبرم به هیچ روئی | |
یادی که ز تو اثر ندارد | بر خاطر من گذر ندارد | |
زینگونه یکی نه بلکه صد بیش | میگفت به حسب حالت خویش | |
از پای گوزن بند بگشاد | چشمش بوسید و کردش آزاد | |
چون رفت گوزن دام دیده | زان بقعه روان شد آرمیده | |
سیاره شب چو بر سر چاه | یوسف روئی خرید چون ماه | |
از انجمن رصد فروشان | شد مصر فلک چو نیک جوشان | |
آن میل کشیده میل بر میل | میرفت چو نیل جامه در نیل | |
چندان که زبان به در کند مار | یا مرغ زند به آب منقار | |
ناسوده چو مار بر دریده | نغنوده چو مرغ پر بریده | |
مغزش ز حرارت دماغش | سوزنده چو روغن چراغش | |
گر خود به مثل چو شمع مردی | پهلو به سوی زمین نبردی |