نظامی (لیلی و مجنون)/روزی و چه روز عالم افروز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (روزی و چه روز عالم افروز) از نظامی |
' |
روزی و چه روز عالم افروز | روشن همه چشمی از چنان روز | |
صبحش ز بهشت بردمیده | بادش نفس مسیح دیده | |
آن بخت که کار ازو شود راست | آن روز به دست راست برخاست | |
دولت ز عتاب سیر گشته | بخت آمده گرچه دیر گشته | |
مجنون مشقت آزموده | دل کاشته و جگر دروده | |
آن روز نشسته بود بر کوه | گردش دد و دام گشته انبوه | |
از پره دشت سوی آن سنگ | گردی برخاست توتیا رنگ | |
وز برقع آن چنان غباری | رخساره نموده شهسواری | |
شخصی و چه شخص پاره نور | پیش آمد و شد پیاده از دور | |
مجنون چو شناخت کو حریفست | وز گوهر مردمی شریفست | |
بر موکب آن سباع زد دست | تا جمله شدند بر زمین پست | |
آمد بر آن سوار تازی | بگشاد زبان به دلنوازی | |
کی نجم یمانی این چه سیرست | من کی و تو کی بگو که خیرست | |
سیمای تو گرچه دلنواز است | اندیشه وحشیان دراز است | |
ترسم ز رسن که مار دیدهام | چه مار که اژدها گزیدهام | |
زاین پیشترم گزافکاری | در سینه چنان نشاند خاری | |
کز ناوک آهنین آن خار | روید ز دلم هنوز مسمار | |
گر تو هم از آن متاع داری | به گر نکنی سخن گزاری | |
مرد سفری ز لطف رایش | چون سایه فتاد زیر پایش | |
گفت ای شرف بلند نامان | بر پای ددان کشیده دامان | |
آهو به دل تو مهر داده | بر خط تو شیر سر نهاده | |
صاحب خبرم ز هر طریقی | یعنی به رفیقی از رفیقی | |
دارم سخنی نهفته با تو | زانگونه که کس نگفته با تو | |
گر رخصت گفتنست گویم | ورنی سوی راه خویش پویم | |
عاشق چو شنید امیدواری | گفتا که بیار تا چه داری | |
پیغام گزار داد پیغام | کای طالع توسنت شده رام | |
دی بر گذر فلان وطنگاه | دیدم صنمی نشسته چون ماه | |
ماهی و چه ماه کافتابی | بر ماه وی از قصب نقابی | |
سروی نه چو سرو باغ بی بر | باغی نه چو باغ خلد بی در | |
شیرین سخنی که چون سخن گفت | بر لفظ چو آبش آب میخفت | |
آهو چشمی که چشم آهوش | میداد به شیر خواب خرگوش | |
زلف سیهش به شکل جیمی | قدش چو الف دهن چو میمی | |
یعنی که چو با حروف جامم | شد جام جهان نمای نامم | |
چشمش چو دو نرگس پر از خواب | رسته به کنار چشمه آب | |
ابروی به طاق او بهم جفت | جفت آمده و به طاق میگفت | |
جادو منشی به دل ربودن | ریحان نفسی به عطر سودن | |
القصه چه گویم آن چنان چست | کز دیده برآمد از نفس رست | |
اما قدری ز مهربانی | پذرفته نشان ناتوانی | |
تیرش صفت کمان گرفته | جزعش ز گهر نشان گرفته | |
نی گشته قضیب خیزرانیش | خیری شده رنگ ارغوانیش | |
خیریش نه زرد بلکه زر بود | نی بود ولیک نیشکر بود | |
در دوست به جان امید بسته | با شوی ز بیم جان نشسته | |
بر گل ز مژه گلاب میریخت | مهتاب بر آفتاب میبیخت | |
از بس که نمود نوحهسازی | بخشود دلم بران نیازی | |
گفتم چه کسی و گریت از چیست | نالیدن زارت از پی کیست | |
بگشاد شکر به زهر خنده | کی بر جگرم نمک فکنده | |
لیلی بودم ولیکن اکنون | مجنونترم از هزار مجنون | |
زان شیفته سیه ستاره | من شیفتهتر هزار باره | |
او گرچه نشانه گاه درد است | آخر به چو من زنست مرد است | |
در شیوه عشق هست چالاک | کز هیچ کسی نیایدش باک | |
چون من به شکنجه در نکاهد | آنجا قدمش رود که خواهد | |
مسکین من بیکسم که یک دم | با کس نزنم دمی در این غم | |
ترسم که ز بی خودی و خامی | بیگانه شوم ز نیکنامی | |
زهری به دهن گرفته نوشم | دوزخ به گیاه خشک پوشم | |
از یک طرفم غم غریبان | وز سوی دگر غم رقیبان | |
من زین دو علاقه قوی دست | در کش مکش اوفتاده پیوست | |
نه دل که به شوی بر ستیزم | نه زهره که از پدر گریزم | |
گه عشق دلم دهد که برخیز | زین زاغ و زغن چو کبک بگریز | |
گه گوید نام و ننگ بنشین | کز کبک قوی تراست شاهین | |
زن گرچه بود مبارز افکن | آخر چو زنست هم بود زن | |
زن گیر که خود به خون دلیر است | زن باشد زن اگرچه شیر است | |
زین غم چو نمیتوان بریدن | تن در دادم به غم کشیدن | |
لیکن جگرم به زیر خونست | کان یار که بی من است چونست | |
بی من ورق که میشمارد | ایام چگونه میگذارد | |
صاحب سفر کدام راهست | سفرهاش به کدام خانقاهست | |
هم صحبتی که میگزیند | یارش که وبا که مینشیند | |
گر هستی از آن مسافر آگاه | ما را خبری بده در این راه | |
چون من ز وی این سخن شنیدم | خاموش بدن روا ندیدم | |
آن نقش که بودم از تو معلوم | بر دل زدمش چو مهر بر موم | |
کان شیفته ز خود رمیده | هست از همه دوستان بریده | |
باد است ز عشق تو به دستش | گور است و گوزن هم نشستش | |
عشق تو شکسته بودش از درد | مرگ پدرش شکستهتر کرد | |
بیند همه روز خار بر خار | زینگونه فتاده کار در کار | |
گه قصه محنت تو خواند | وز دیده هزار سیل راند | |
گه مرثیت پدر کند ساز | وز سنگ سیه برآرد آواز | |
وانکه ز قصاید حلالت | کاموختهام ز حسب حالت | |
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه | زانسان که برآمد از دلش آه | |
لرزید به جای و سر فرو برد | دور از تو چنانکه گفتم او مرد | |
بعد از نفسی که سر برآورد | آهی دیگر از جگر برآورد | |
بگریست به های های و فریاد | کرد از پدرت به نوحه در یاد | |
وز بی کسی تو در چنین درد | میگفت و بران دریغ میخورد | |
چون کرد بسی خروش و زاری | بنمود به عهدم استواری | |
کای پاک دل حلال زاده | بردار که هستم اوفتاده | |
روزی که از این قرارگاهت | تدبیر بود به عزم راهت | |
بر خرگه من گذر کن از راه | وز دور به من نمود خرگاه | |
تا نامهای از حساب کارم | ترتیب کنم به تو سپارم | |
یاریت رساد تا نهانی | این نامه به یار من رسانی | |
این گفت و ازان حظیره برخاست | من نیز شدم به راه خود راست | |
دیروز بدان نشان که فرمود | رفتم به در وثاق او زود | |
دیدمش کبود کرده جامه | پوشیده به من سپرد نامه | |
بر نامه نهاده مهر انده | یعنی کرمالکتاب ختمه | |
وان نامه چنان که بود بگشاد | بوسید و سبک به دست او داد | |
مجنون چو سخای نامه را دید | جز نامه هر آنچه بود بدرید | |
بر پای نهاد سر چو پرگار | برگشت به گرد خویش صدبار | |
افتاد چنانکه اوفتد مست | او رفته ز دست و نامه در دست | |
آمد چو به هوش خویشتن باز | داد از دل خود شکیب را ساز | |
چون باز گشاد نامه را بند | بود اول نامه کرده پیوند | |
این نامه به نام پادشاهی | جان زنده کنی خرد پناهی | |
داناتر جمله کاردانان | دانای زبان بیزبانان | |
قسام سپیدی و سیاهی | روزی ده جمله مرغ و ماهی | |
روشن کن آسمان به انجم | پیرایه ده زمین به مردم | |
فرد ازلی به ذوالجلالی | حی ابدی به لایزالی | |
جان داد و به جانور جهان داد | زین بیش خزینه چون توان داد | |
آراست به نور عقل جانرا | وافروخت به هر دو این جهان را | |
زین گونه بسی گهر فشانده | وانگاه حدیث عشق رانده | |
کاین نامه که هست چون پرندی | از غم زدهای به دردمندی | |
یعنی زمن حصار بسته | نزدیک تو ای قفس شکسته | |
ای یار قدیم عهد چونی | وای مهدی هفت مهد چونی | |
ای خازن گنج آشنائی | عشق از تو گرفته روشنائی | |
ای خون تو داده کوه را رنگ | ساکن شده چون عقیق در سنگ | |
ای چشمه خضر در سیاهی | پروانه شمع صبحگاهی | |
ای از تو فتاده در جهان شور | گوری دو سه کرده مونس گور | |
ای زخمگه ملامت من | هم قافله قیامت من | |
ای رحم نکرده بر تن خویش | وآتش زده بر به خرمن خویش | |
ای دل به وفای من نهاده | در معرض گفتگو فتاده | |
من دل به وفای تو سپرده | تو سر ز وفای من نبرده | |
چونی و چگونهای چه سازی | من با تو تو با که عشق بازی | |
چون بخت تو در فراقم از تو | جفت توام ارچه طاقم از تو | |
وان جفته نهاده گرچه جفت است | سر با سر من شبی نخفته است | |
من سوده ولی درم نسود است | الماس کسش نیازمود است | |
گنج گهرم که در به مهر است | چون غنچه باغ سر به مهر است | |
شوی ارچه شکوه شوی دارد | بی روی توام چو روی دارد | |
در سیر نشان سوسنی هست | ریحان نشود ولیک در دست | |
چون زردخیار کنج گردد | هم کالبد ترنج گردد | |
ترشی کند از ترنج خوئی | اما نکند ترنج بوئی | |
میخواستمی کزین جهانم | باشد چو توئی هم آشیانم | |
چون با تو به هم نمیتوان زیست | زینسان که منم گناه من چیست | |
آن دل که رضای تو نجوید | به گر به قضای بد بموید | |
موئی ز تو پیش من جهانیست | خاری زره تو گلستانیست | |
خضرا دمنی ز خضر دامن | در ساز چو آب خضر با من | |
من ماه و تو آفتابی از نور | چشمی به تو میگشایم از دور | |
عذر قدمم به باز ماندن | دانی که خطاست بر تو خواندن | |
مرگ پدر تو چون شنیدم | بر مرده تن کفن دریدم | |
کردم به تپانچه روی را خرد | پنداشتم آن پدر مرا مرد | |
در دیده چو گل کشیدهام میل | جامه زده چون بنفشه در نیل | |
با تو ز موافقی و یاری | کردم همه شرط سوکواری | |
جز آمدنی که نامد از دست | هر شرط که باید آن همه هست | |
گر زینکه تن از تو هست مهجور | جانم ز تو نیست یک زمان دور | |
از رنج دل تو هستم آگاه | هم چاره شکیب شد در این راه | |
روزی دو در این رحیل خانه | میباید ساخت با زمانه | |
عاقل به اگر نظر ببندد | زان گریه که دشمنی بخندد | |
دانا به اگر نیاورد یاد | زان غم که مخالفی شود شاد | |
دهقان منگر که دانه ریزد | آن بین که ز دانه دانه خیزد | |
آن نخل که دارد این زمان خار | فردا رطب ترآورد بار | |
وآن غنچه که در خسک نهفته است | پیغام ده گل شکفته است | |
دلتنگ مباش اگر کست نیست | من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟ | |
فریاد ز بی کسی نه رایست | کاخر کس بی کسان خدایست | |
از بیپدری مسوز چون برق | چون ابر مشو به گریه در غرق | |
گر رفت پدر پسر بماناد | کان گو بشکن گهر بماناد | |
مجنون چو بخواند نامه دوست | افتاد برون چو غنچه از پوست | |
جز یاربش از دهن نیامد | یک لحظه به خویشتن نیامد | |
چون شد به قرار خود تنومند | بشمرد به گریه ساعتی چند | |
وان قاصد را بداشت بر جای | گه دستش بوسه داد و گه پای | |
گفتا که نه کاغذ و نه خامه | چون راست کنم جواب نامه | |
قاصد ز میان گشاد درجی | چابک شده چون وکیل خرجی | |
واسباب دبیریی که باید | بسپرد بدو چنانکه شاید | |
مجنون قلم رونده برداشت | نقشی به هزار نکته بنگاشت | |
دیرینه غمی که در دلش بود | در مرسله سخن برآمود | |
چون نامه تمام کرد سربست | بفکند به پیش قاصد از دست | |
قاصد ستد و دوید چون باد | زان گونه که برد نامه را داد | |
لیلی چون به نامه در نظر کرد | اشگش بدوید و نامه تر کرد |