نظامی (لیلی و مجنون)/دهقان فصیح پارسی زاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (دهقان فصیح پارسی زاد) از نظامی |
' |
دهقان فصیح پارسی زاد | از حال عرب چنین کند یاد | |
کان پیر پسر به باد داده | یعقوب ز یوسف اوفتاده | |
چون مجنون را رمیده دل دید | ز آرامش او امید ببرید | |
آهی به شکنجه درج میکرد | عمری به امید خرج میکرد | |
ناسود ز چاره باز جستن | زنگی ختنی نشد بشستن | |
بسیار دوید و مال پرداخت | اقبال بر او نظر نینداخت | |
زان درد رسیده گشت نومید | کامید بهی نداشت جاوید | |
در گوشه نشست و ساخت توشه | تا کی رسدش چهار گوشه | |
پیری و ضعیفی و زبونی | کردش به رحیل رهنمونی | |
تنگ آمد از این سراچه تنگ | شد نای گلوش چون دم چنگ | |
ترسید کاجل به سر درآید | بیگانه کسی ز در درآید | |
بگرفت عصا چو ناتوانان | برداشت تنی دو از جوانان | |
شد باز به جستجوی فرزند | بر هر چه کند خدای خرسند | |
برگشت به گرد کوه و صحرا | در ریگ سیاه و دشت خضرا | |
میزد به امید دست و پائی | از وی اثری ندید جائی | |
تا عاقبتش یکی نشان داد | کانک به فلان عقوبت آباد | |
جائی و چه جای از این مغاکی | ماننده گور هولناکی | |
چون ابر سیاه زشت و ناخوش | چون نفت سپید کان آتش | |
ره پیش گرفت پیر مظلوم | یک روزه دوید تا بدان بوم | |
دیدش نه چنانکه دیده میخواست | کان دید دلش ز جای برخاست | |
بی شخص رونده دید جانی | در پوست کشیده استخوانی | |
آوارهای از جهان هستی | متواری راه بتپرستی | |
جونی به خیال باز بسته | موئی ز دهان مرگ رسته | |
بر روی زمین ز سگ دوانتر | وز زیر زمینیان نهانتر | |
دیگ جسدش زجوش رفته | افتاده ز پای و هوش رفته | |
ماننده مارپیچ بر پیچ | پیچیده سر از کلاه و سر پیچ | |
از چرم ددان به دست واری | بر ناف کشیده چون ازاری | |
آهسته فراز رفت و بنشست | مالید به رفق بر سرش دست | |
خون جگر از جگر برانگیخت | هم بر جگر از جگر همی ریخت | |
مجنون چو گشاد دیده را باز | شخصی بر خویش دید دمساز | |
در روی پدر نظاره میکرد | نشناخت و ز او کناره میکرد | |
آن کو خود راکند فراموش | یاد دگران کجا کند گوش | |
گفتا چه کسی ز من چه خواهی | ای من رهی تو از چه راهی | |
گفتا پدر توام بدین روز | جویان تو با دل جگرسوز | |
مجنون چو شناختش که او کیست | در وی اوفتاد و بگریست | |
از هر دو سرشک دیده بگشاد | این بوسه بدان و آن بدین داد | |
کردند ز روی بیقراری | بر خود به هزار نوحه زاری | |
چون چشم پدر ز گریه پرداخت | سر تا قدمش نظر برانداخت | |
دیدش چو برهنگان محشر | هم پای برهنه مانده هم سر | |
از عیبه گشاد کوتی نغز | پوشید در او ز پای تا مغز | |
در هیکل او کشید جامه | از غایت کفش تا عمامه | |
از هر مثلی که یاد بودش | پندی پدرانه مینمودش | |
کای جان پدر نه جای خوابست | کایام دو اسبه در شتابست | |
زین ره که گیاش تیغ تیز است | بگریز که مصلحت گریز است | |
در زخم چنین نشانه گاهی | سالیت نشسته گیر و ماهی | |
تیری زده چرخ بیمدارا | خون ریخته از تو آشکارا | |
روزی دو سه پی فشرده گیرت | افتاده ز پای و مرده گیرت | |
در مرداری ز گرگ تا شیر | کرده دد و دام را شکم سیر | |
بهتر سگ شهر خویش بودن | تا دل غریبی آزمودن | |
چندانکه دوید پی دویدی | جائی نرسیدی و رسیدی | |
رنجیده شدن نه رای دارد | با رنج کشی که پای دارد؟ | |
آن رودکده که جای آبست | از سیل نگر که چون خرابست | |
وان کوه که سیل ازان گریزد | در زلزله بین که چون بریزد | |
زینسان که تو زخم رنج بینی | فرسوده شوی گر آهنینی | |
از توسنی تو پر شد ایام | روزی دو سه رام شو بیارام | |
سر رفت و هنوز بد لکامی | دل سوخته شد هنوز خامی | |
ساکن شو از این جمازه راندن | با یاوگیان فرس دواندن | |
گه مشرف دیو خانه بودن | گه دیوچه زمانه بودن | |
صابر شو و پایدار و بشکیب | خود را به دمی دروغ بفریب | |
خوش باش به عشوه گرچه بادست | بس عاقل کو به عشوه شادست | |
گر عشوه بود دروغ و گر راست | آخر نفسی تواند آراست | |
به گر نفسیت خوش برآید | تا خود نفس دگر چه زاید | |
هر خوشدلیی که آن نه حالیست | از تکیه اعتماد خالیست | |
بس گندم کان ذخیره کردند | زان جو که زدند جو نخوردند | |
امروز که روز عمر برجاست | میباید کرد کار خود راست | |
فردا که اجل عنان بگیرد | عذر تو جهان کجا پذیرد | |
شربت نه ز خاص خویشت آرند | هم پرده توبه پیشت آرند | |
آن پوشد زن که رشته باشد | مرد آن درود که کشته باشد | |
امروز بخور جهد میسوز | تا بوی خوشیت باشد آنروز | |
پیشینه عیار مرگ می سنج | تا مرگ رسد نباشدت رنج | |
از پنجه مرگ جان کسی برد | کو پیش ز مرگ خویشتن مرد | |
هر سر که به وقت خویش پیشست | سیلی زده قفای خویشست | |
وآن لب که در آن سفر بخندد | از پخته خویش توشه بندد | |
میدان تو بی کسست بنشین | شوریده سری بس است بنشین | |
آرام دلی است هردمی را | پایانی هست هر غمی را | |
سگ را وطن و تو را وطن نیست | تو آدمیی در این سخن نیست | |
گر آدمیی چو آدمی باش | ور دیو چو دیو در زمی باش | |
غولی که بسیچ در زمی کرد | خود را به تکلیف آدمی کرد | |
تو آدمیی بدین شریفی | با غول چرا کنی حریفی | |
روزی دو که با تو همعنانم | خالی مشو از رکاب جانم | |
جنس تو منم حریف من باش | تسکین دل ضعیف من باش | |
امشب چو عنان ز من بتابی | فردا که طلب کنی نیابی | |
گر بر تو از این سخن گرانیست | این هم ز قضای آسمانیست | |
نزدیک رسید کار میساز | با گردش روزگار میساز | |
خوش زی تو که من ورق نوشتم | میخور تو که من خراب گشتم | |
من میگذرم تو در امان باش | غم کشت مرا تو شادمان باش | |
افتاد بر آفتاب گردم | نزدیک شد آفتاب زردم | |
روزم به شب آمد ای سحرهان | جانم به لب آمد ای پسرهان | |
ای جان پدر بیا و بشتاب | تا جان پدر نرفته دریاب | |
زان پیش که من درآیم از پای | در خانه خویش گرم کن جای | |
آواز رحیل دادم اینک | در کوچگه اوفتادم اینک | |
ترسم که به کوچ رانده باشم | آیی تو و من نمانده باشم | |
سر بر سر خاک من به مالی | نالی ز فراق و سخت نالی | |
گر خود نفست چو دود باشد | زان دود مرا چه سود باشد | |
ور تاب غمت جهان بسوزد | کی چهره بخت من فروزد | |
چون پند پدر شنود فرزند | میخواست که دل نهد بر آن پند | |
روزی دو به چابکی شکیبد | پا در کشد و پدر فریبد | |
چون توبه عشق مس سگالید | عشق آمد و گوش توبه مالید | |
گفت ای نفس تو جان فزایم | اندیشه تو گره گشایم | |
مولای نصیحت تو هوشم | در حلقه بندگیت گوشم | |
پند تو چراغ جان فروزیست | نشنیدن من ز تنگ روزیست | |
فرمان تو کردنی است دانم | کوشم که کنم نمیتوانم | |
بر من ز خرد چه سکه بندی | بر سکه کار من چه خندی | |
در خاطر من که عشق ورزد | عالم همه حبهای نیرزد | |
بختم نه چنان به باد داد است | کز هیچ شنیدهایم یاد است | |
هر یاد که بود رفت بر باد | جز فرمشیم نماند بر یاد | |
امروز مگو چه خوردهای دوش | کان خود سخنی بود فراموش | |
گر زآنچه رود در این زمانم | پرسی که چه میکنی ندانم | |
دانم پدری تو من غلامت | واگاه نیم که چیست نامت | |
تنها نه پدر ز یاد من رفت | خود یاد من از نهاد من رفت | |
در خودم غلطم که من چه نامم | معشوقم و عاشقم کدامم | |
چون برق دلم ز گرمی افروخت | دلگرمی من وجود من سوخت | |
چون من به کریچه و گیائی | قانع شدهام ز هر ابائی | |
پندارم کاسیای دوران | پرداخته گشت از آب و از نان | |
در وحشت خویش گشتهام گم | وحشی نزید میان مردم | |
با وحش کسی که انس گیرد | هم عادت وحشیان پذیرد | |
چون خربزه مگس گزیده | به گر شوم از شکم بریده | |
ترسم که ز من برآید این گرد | در جمله بوستان رسد درد | |
به کابله را ز طفل پوشند | تا خون بجوش را نخوشند | |
مایل به خرابی است رایم | آن به که خراب گشت جایم | |
کم گیر ز مزرعت گیاهی | گو در عدم افت خاک راهی | |
یک حرف مگیر از آنچه خواندی | پندار که نطفهای نراندی | |
گوری بکن و بر او بنه دست | پندار که مرد عاشقی مست | |
زانکس نتوان صلاح درخواست | کز وی قلم صلاح برخاست | |
گفتی که ره رحیل پیشست | وین گم شده در رحیل خویشست | |
تا رحلت تو خزان من بود | آن تو ندانم آن من بود | |
بر مرگ تو زنده اشک ریزد | من مرده ز مردهای چه خیزد |