نظامی (خسرو و شیرین)/کلید رای فتح آمد پدید است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (کلید رای فتح آمد پدید است) از نظامی |
' |
کلید رای فتح آمد پدید است | که رای آهنین زرین کلید است | |
ز صد شمشیر زن رای قوی به | ز صد قالب کلاه خسروی به | |
برایی لشگری را بشکنی پشت | به شمشیری یکی تا ده توان کشت | |
چو آگه گشت بهرام قوی رای | که خسرو شد جهان را کارفرمای | |
سرش سودای تاج خسروی داشت | بدست آورد چون رای قوی داشت | |
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد | که خسرو چشم هرمز را تبه کرد | |
نبود آگه که چون یوسف شود دور | فراق از چشم یعقوبی برد نور | |
بهر کس نامهای پوشیده بنوشت | برایشان کرد نقش خوب را زشت | |
کزین کودک جهانداری نیاید | پدرکش پادشاهی را نشاید | |
بر او یک جرعه می همرنگ آذر | گرامی تر ز خون صد برادر | |
ببخشد کشوری بر بانگ رودی | ز ملکی دوستر دارد سرودی | |
ز گرمی ره بکار خود نداند | ز خامی هیچ نیک و بد نداند | |
هنوز از عشقبازی گرم داغست | هنوزش شور شیرین در دماغست | |
ازین شوخ سرافکن سر بتابید | که چون سر شد سر دیگر نیابید | |
همان بهتر که او را بند سازیم | چنین با آب و آتش چند سازیم | |
مگر کز بند ما پندی پذیرد | وگرنه چون پدر مرد او بمیرد | |
شما گیرید راهش را به شمشیر | که اینک من رسیدم تند چون شیر | |
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه | رعیت را برون آورد بر شاه | |
شهنشه بخت را سرگشته میدید | رعیت راز خود برگشته میدید | |
بزر اقبال را پرزور میداشت | به کوری دشمنان را کور میداشت | |
چنین تا خصم لشگر در سر آورد | رعیت دست استیلا بر آورد | |
ز بیپشتی چو عاجز گشت پرویز | ز روی تخت شد بر پشت شبدیز | |
در آن غوغا که تاج او را گره بود | سری برد از میان کز تاج به بود | |
کیانی تاج را بیتاجور ماند | جهان را بر جهانجوی دگر ماند | |
چو شاهنشه ز بازیهای ایام | به قایم ریخت با شمشیر بهرام | |
به شطرنج خلاف این نطع خونریز | بهر خانه که شد دادش شه انگیز | |
به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه | به آذربایگان آورد بنگاه | |
وز آنجا سوی موقان کرد منزل | مغانه عشق آن بتخانه در دل |