نظامی (خسرو و شیرین)/ملک چون دید ناز آن نیازی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (ملک چون دید ناز آن نیازی) از نظامی |
' |
ملک چون دید ناز آن نیازی | سپر بفکند از آن شمشیر بازی | |
شکایت را به شیرینی نهان کرد | ز شیرینان شکایت چون توان کرد | |
به شیرین گفت کای چشم و چراغم | همای گلشن و طاوس باغم | |
سرم را تاج و تاجم را سریری | هم از پای افکنی هم دستگیری | |
مرا دلبر تو و دلداری از تو | ز تو مستی و هم هشیاری از تو | |
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت | نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت | |
گرفتم کز من آزاری گرفتی | پی خونم چرا باری گرفتی | |
بدین دیری که آیی در کنارم | بدین زودی مکش لختی بدارم | |
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود | که کشتن دیر باید کاشتن زود | |
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک | توانی عید و قربان هر دو اینک | |
مکن نازی که بار آرد نیازت | نوازش کن که از حد رفت نازت | |
به نومیدی دلم را بیش مشکن | نشاطم را چو زلف خویش مشکن | |
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست | توئی و در تو غمخواری بسی نیست | |
غمی کان با دل نالان شود جفت | بهم سالان و هم حالان توان گفت | |
نشاید گفت با فارغ دلان راز | مخالف در نسازد ساز با ساز | |
فرو گیر از سربار این جرس را | به آسانی برآر این یک نفس را | |
جهان را چون من و چون تو بسی بود | بود با ما مقیم اربا کسی بود | |
ازین دروازه کو بالا و زیرست | نخواندستی که تا دیر است دیرست | |
فریب دل بس است ای دل فریبم | نوازش کن که از حد شد شکیبم | |
بساز ای دوست کارم راکه وقت است | ز سر بنشان خمارم را که وقت است | |
بس است این طاق ابرو ناگشادن | به طاقی با نطاقی وا نهادن | |
درفرخار بر فغفور بستن | به جوی مولیان بر پل شکستن | |
غم عالم چرا بر خود نهادی | رها کن غم که آمد وقت شادی | |
به روز ابر غم خوردن صوابست | تو شادی کن که امروز آفتابست | |
شبیخون بر شکسته چند سازی | گرفته با گرفته چند بازی | |
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ | که وقت آشتی پیش آورد جنگ | |
خردمندی که در جنگی نهد پای | بماند آشتی را در میان جای | |
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز | زمانی تازه شو تا کی شوی تیز | |
به روی دوستان مجلس برافروز | که تا روشن شود هم چشم و هم روز | |
به بستان آمدم تا میوه چینم | منه خار و خسک در آستینم | |
ز چشم و لب در این بستان پدرام | گهی شکر گشائی گاه بادام | |
در این بستان مرا کو خیز و بستان | ترنج غبغب و نارنج پستان | |
سنان خشم و تیر طعنه تا چند | نه جنگ است این در پیکار دربند | |
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی | رها کن برددان خوی پلنگی | |
فرود آی از سر این کبر و این ناز | فرود آورده خود را مینداز | |
در اندیش ار چه کبکت نازنین است | که شاهینی و شاهی در کمین است | |
هم آخر در کنار پستم افتی | به دست آئی و هم در دستم افتی | |
همان بازی کنم با زلف و خالت | که با من میکند هر شب خیالت | |
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده | بدین درمانده چون بخت ایستاده | |
نه بوی شفقتی در سینه داری | نه حق صحبت دیرینه داری | |
گلیم خویشتن را هر کس از آب | تواند بر کشید ای دوست مشتاب | |
چو دورت بینم از دمساز گشتن | رهم نزدیک شد در بازگشتن | |
اگر خواهی حسابم را دگر کن | ره نزدیک را نزدیکتر کن | |
گره بگشای ز ابروی هلالی | خزینه پر گهر کن خانه خالی | |
نخواهی کاریم در خانه خویش | مبارک باد گیرم راه در پیش | |
بدان ره کامدم دانم شدن باز | چنان کاول زدم دانم زدن ساز | |
به داروی فراموشی کشم دست | به یاد ساقی دیگر شوم مست | |
به جلاب دگر نوشین کنم جام | به حلوای دگر شیرین کنم کام | |
ز شیرین مهر بردارم دگر بار | شکر نامی به چنگ آرم شکربار | |
نبید تلخ با او میکنم نوش | ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش | |
دلم در باز گشتن چاره ساز است | سخن کوتاه شد منزل دراز است |