تفاوت میان نسخههای «ناصر خسرو (قصاید)/جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند|یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟}} | {{ب|جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند|یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟}} | ||
{{ب|عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور|گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟}} | {{ب|عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور|گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟}} |
نسخهٔ کنونی تا ۹ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۸:۵۵
' | ناصر خسرو (قصاید) (جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند) از ناصر خسرو |
' |
جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند | یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟ | |
عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور | گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟ | |
ور در جهان نیند علیحال غایبند | ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟ | |
گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند | ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند | |
وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند | چیزند یا نه چیز عرضوار بگذرند | |
گرچیز نیستند برون از مزاج تن | امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند | |
ور لاشیاند فعل نیاید ز چیز نه | وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند | |
آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض | داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند | |
زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد | کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند | |
اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب | غافل نهاند اگرچه بدین دامگه درند | |
گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر | عالم درخت برور و ایشان برو برند | |
درهای رحمتند حکیمان روزگار | وینها که چون خرند همه از پس درند | |
اینها که چون ستور نگونند نیستشان | زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند | |
این آفروشهای است دو زاغ است خوالگرش | هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند | |
وین خیمهی کبود نبینند وین دو مرغ | کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند | |
دانند عاقلان جهان کاین کبوتران | آب و خورش همی همه از عمر ما خورند | |
چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ | پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟ | |
تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید | چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟ | |
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما | این شهره شمعها که بر این سبز منظرند؟ | |
این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر، | از کردگار ما به سوی ما پیامبرند | |
گویندمان به صورت خویش این همه همی | کایشان همه خدای جهان را مسخرند | |
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان | نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند | |
گوید همی قیاس که درهای روزیاند | اینها و دستهای جهاندار اکبرند | |
تا خاک را خدای بدین دستهای خویش | ایدون کند که خلق درو رغبت آورند | |
سحری است این حلال که ایشان همی کنند | زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند | |
روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی | این دستها همی بنبیسند و بسترند | |
تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند | زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند | |
چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد | بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند | |
لازم شدهاست کون بر ایشان و هم فساد | گرچه به بودش اندر آغاز دفترند | |
آنها که نشنوند همی زین پیمبران | نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند | |
بر خواب و خورد فتنه شدهستند خرسوار | تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند | |
مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند | زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند | |
اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور | هرچند بر ستور خداوند و مهترند | |
زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک | بر صورت من و تو و بر سیرت خرند | |
گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز | اینها همه بهسوی خردمند بی سرند | |
هنگام خیر سست چو نال خزانیند | هنگام شر سخت چو سد سکندرند | |
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان | لیکن به پیش میر به کردار چنبرند | |
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم | همواره پیش دیو بداندیش چاکرند | |
ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار | هموارهشان به دین و به دنیا همیدرند | |
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم | گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند | |
گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند | وینها ضیاع و ملک یتیمان همیبرند | |
اینها که دست خویش چو نشپیل کردهاند | اندر میان خلق مزکی و داورند | |
بی رشوه تلخ و بیمزه چون زهر و حنظلند | با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند | |
ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه | هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟ | |
از راه این نفایه رمهی کور و کر بتاب | زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند | |
این راه با ستور رها کن که عاقلان | اندر جهان دینی بر راه دیگرند | |
آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین | بار درخت احمد مختار و حیدرند | |
آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر | جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند | |
آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش | بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند | |
آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان | زین بی کناره و یله گوباره بگذرند | |
گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود | مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند | |
آفات دیو را به فضایل عزایمند | و اعراض علم را به معانی جواهرند | |
بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل | باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند | |
ای حجت زمین خراسان بسی نماند | تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند | |
همچون تو نیستند اگر چند این خزان | زیر درخت دین همه با تو برابرند | |
تو مغز و میوهی خوش و شیرین همی خوری | و ایشان سفال بیمزه و برگ میخورند |