ناصر خسرو (قصاید)/این جهان بیوفا را بر گزیدو بد گزید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (این جهان بیوفا را بر گزیدو بد گزید) از ناصر خسرو |
' |
این جهان بیوفا را بر گزیدو بد گزید | لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید | |
هر که دنیا را به نادانی به برنایی بخورد | خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید | |
گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی | هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید | |
دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد | چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید | |
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است | چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید | |
بس بیآراما که بستد زو بیآرامی جهان | تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید | |
گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو | زانکه فردا هم به آخرت او کشد کهت بر کشید | |
آن ده و آن گوی ما را کهت پسند آید به دل | گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید | |
چون نخواهی کهت ز دیگر کس جگر خسته شود | دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید | |
ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو | چشمت از عیب کسان لختی بیاید خوابنید | |
مر مرا چون گوئی آنچهت خوش نیاید همچنان؟ | ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟ | |
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار | از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟ | |
برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک | کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید | |
نیکخو گفتهاست یزدان مر رسول خویش را | خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید | |
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را | پس بباید دل ز ناپاکان و بیباکان برید | |
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی | گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید؟ | |
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز | جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید | |
بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان | گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید | |
تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق | کی توانی دید بیرنج آنچه نادان آن ندید | |
صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد | در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید | |
در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد | گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید | |
گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر | کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید | |
گر طعام جسم نادان را همی خری به زر | مر طعام جان دانا را به جان باید خرید | |
لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید | زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ | |
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی | تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید | |
راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک | جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید | |
از نبید آمد پلیدیی جهل پیدا بر خرد | چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید | |
از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان | ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید | |
کام را از گرد بیباکی به آب دین بشوی | تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید | |
چون نیندیشی که حاجات روان پاک را | ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟ | |
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود | گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟ | |
راز ایزد این پردهی کبود است، ای پسر، | کس تواند پردهی راز خدایی را درید؟ | |
گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش؟» | من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید» | |
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است | راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟ | |
ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم | چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید | |
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است | ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟ |