تفاوت میان نسخههای «ناصر خسرو (قصاید)/این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (ربات: بهبود نامها و علایم) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست|یا خود یکی بلند و بیآسایش آسیاست}} | {{ب|این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست|یا خود یکی بلند و بیآسایش آسیاست}} | ||
{{ب|لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش|ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»}} | {{ب|لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش|ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»}} |
نسخهٔ کنونی تا ۹ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۸:۴۸
' | ناصر خسرو (قصاید) (این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست) از ناصر خسرو |
' |
این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست | یا خود یکی بلند و بیآسایش آسیاست | |
لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش | ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست» | |
داناش گفت «معدن چون و چراست این» | نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست» | |
دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان | ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست» | |
چون فیلسوف رفت و عطا با خدای ماند | پیداست همچو روز که گفتار او خطاست | |
بخشیدهی خدای ز تو کی جدا شود؟ | آن کو جدا شود ز تو بخشیدههای ماست | |
از بهر جست و جوی ز کار جهان و خلق | گفتند گونهگون و دویدند چپ و راست | |
آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است» | وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست» | |
چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را | او بر بقای خویش و فناهای ما گواست | |
فانی به جان نهای به تنی، ای حکیم، تو | جان را فنا به عقل محال است و نارواست | |
بس چاشنی است این ز بقا و فنا تو را | کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست | |
باقی است چرخ کردهی یزدان و، شخص تو | فانی است از انکه کردهی این بیخرد رحاست | |
بی دانش آمدی و در اینجا شناختی | کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست | |
چون و چرا نتیجهی عقل است بیگمان | چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟ | |
جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق | آن مستحق لعنت وین در خور ثناست | |
قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است | بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست | |
بر جانور بجمله سخن گوی جانور | زان است پادشا که برو عقل پادشاست | |
چون تو خدای خر شدی از قوت خرد | پس عقل بهرهای ز خدای است قول راست | |
بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان | زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست | |
اینجا ز بهر آن ز خداییت بهرهداد | کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست | |
این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف | آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست | |
این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد | پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست | |
پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار | در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست | |
هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای | بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست | |
ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را | اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست | |
گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را | وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست | |
تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شدهاست | گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست | |
سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی | مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست | |
عدل است و راستی همه آثار عقل پاک | عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست | |
از عدلهای عقل یکی شکر نعمت است | بخشندهی خرد ز تو زیرا که شکر خواست | |
از نیک صبر کرد نباید که کاهلی است | بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست | |
شکر است آب نعمت و نعمت نهال او | با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست | |
هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد | تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست | |
آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود | این پند مر تو را به ره راست بر عصاست | |
عالم یکی خط است کشیدهی خدای حق | وان خط را میانه و آغاز و انتهاست | |
دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین | چون خط دایره که بر انجامش ابتداست | |
علم است کار جانت و عمل کار تن که دین | از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست | |
چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را | یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست | |
مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین | آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست | |
کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین | جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست | |
پرهیز تخم و مایهی دین است و زی خدای | پرهیزگار مردم دیندار و بیریاست | |
پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی | از خلق پارساست کم آزار پارساست | |
لختی عنان بکش سپس این جهان متاز | زیرا که تاختن سپس این جهان عناست | |
بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر | بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست | |
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشتهای | همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟ | |
ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد | زیرا که آرزو خرد خلق را وباست | |
دردی است آرزو که به پرهیز به شود | پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست | |
پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع | پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست | |
گیتی به بند طمع ببسته است خلق را | زین بند دور باش که نه بند بیوفاست | |
از دست بند طمع جهان چون رهاندت | جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟ | |
بیتوتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق | از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست | |
رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت | انده مخور که جای سپنجیست بینواست | |
برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است | زین راه سر متاب که این راه اولیاست | |
چون بیبقاست این سفری خانه اندرو | باکی مدار هیچ اگرت پشت بیقباست | |
پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان | هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست | |
مزگت کلیسیا نشدهاست، ای پسر، هگرز | گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست | |
این است پند حجت وین است مغز دین | وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست |