ناصر خسرو (قصاید)/آزردن ما زمانه خو دارد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (آزردن ما زمانه خو دارد) از ناصر خسرو |
' |
آزردن ما زمانه خو دارد | مازار ازو گرت بیازارد | |
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی | کهت دهر به تیغ خویش نگذارد | |
تعویذ وفا برون کن از گردن | ور نی به جفا گلوت بفشارد | |
آن است کریم طبع کو احسان | با اهل وفا و فضل خو دارد | |
وز سفله حذر کند که ناکس را | دانا چو سگ اهل خوار انگارد | |
شوره است سفیه و سفله، در شوره | هشیار هگرز تخم کی کارد؟ | |
بر شوره مریز آب خوش زیرا | نایدت به کار چون بیاغارد | |
خاری است درشت صحبت جاهل | کو چشم وفا و مردمی خارد | |
مسپار به دهر سفله دل زیرا | آزاده دلش به سفله نسپارد | |
ایمن مشو از زمانه زیراک او | ماری است که خشک و تر بیوبارد | |
گر بگذرد از تو یک بدش فردا | ناچاره ازان بترت باز آرد | |
کم بیند مردم از جهان رحمت | هرچند که پیش گرید و زارد | |
این شوی کش پلید هر روزی | بنگر که چگونه روی بنگارد | |
وز شوی نهان به غدر و مکاری | در جام شراب زهر بگسارد | |
وان فتنه شده، ز دست این دشمن | بستاند زهر و نوش پندارد | |
آن را که چنین زنیش بفریبد | شاید که خرد بمرد نشمارد | |
آن است خرد که حق این جادو | مرد از ره دین و زهد بگزارد | |
وز ابر زبان سرشک حکمت را | بر کشت هش و خرد فرو بارد | |
ور سر بکشد سرش زهشیاری | بر پشتش بار دین برانبارد | |
دیو است جهان که زهر قاتل را | در نوش به مکر می بیاچارد | |
چون روز ببیند این معادی را | هر کس که برو خردش بگمارد | |
آن را که به سرش در خرد باشد | با دیو نشست و خفت چون یارد؟ |