ناصر خسرو (قصاید)/گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره) از ناصر خسرو |
' |
گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره | افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره | |
گرگ، از رمهخواران و رمه، در گیا چران | هر یک به حرص خویش همی پر کند دره | |
گرگ گیا برهاست و بره گرگ را گیاست | این نکته یاد گیر که نغز است و نادره | |
بنگر در این مثال تن خویش را ببین | گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره | |
از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا | ای بیتمیز، مر دگری را مشو بره | |
گر نه بره نه گرگ نهای، بر در امیر | چونی؟ جواب راست بده بیمناظره | |
ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش | بیتو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟ | |
گر تو به آستی نزنی میثرهی امیر | ترسم که پر ز گرد بماندش میثره | |
فخری مکن بدانکه تو میده و برهخوری | یارت به آب در زده یک نان فخفره | |
زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی | بیشام و چاشت باید خفتن به مقبره | |
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟ | گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره | |
وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی | بر منظری نشسته و چشم به پنجره | |
چیزی همی عجبتر از این تن چه بایدت | بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟ | |
این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر | پنهان در این حوران و دست و کران بره؟ | |
گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان | تن را چرا تهی است میانش چو قوصره | |
دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت | زان بر گرفت سفرهی در خورد مطهره | |
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار | سفرهی تو را و مطهره را سر به حنجره | |
گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر | بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره | |
بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟ | اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره | |
آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند | بیخشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره | |
بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز | بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره | |
جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد | تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره | |
گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی | با غدر و فتنهساز و به گفتار ساحره | |
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو | پرهیزدار از این زن جادوی مدبره | |
غره مشو به رشوت و پارهش که هرچه داد | بستاند از تو پاک به قهر و مصادره | |
با بیقرار دهر مجو، ای پسر، قرار | عمرت مده به باد به افسوس و قرقره | |
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او | پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره | |
نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده | نقد سره به قلب، که ناید تو را سره | |
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز | بگذار گوز و دست برآور ز خنبره | |
من زرق او خریدم و خوردم به روی او | زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره | |
آخر به قهر او خبرم داد، همچنین | از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره | |
خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم | پیش تو بر کنارهی خوش بانگ پاتره | |
تو خفتهای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب | همواره میکنند ببالینت پنگره | |
گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر | بر جان تو وبال چو بر خر شود خره | |
برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی | تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره | |
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل | این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره | |
پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب | خیره مده گلیم کهن را به جندره | |
چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه | تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟ | |
بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش | پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره | |
از حجت خراسان آمدت یادگار | این پر ز پند و حکمت و نیکو مامره |