مسعود سعد سلمان (قصاید)/دلم از نیستی چو ترسانیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | مسعود سعد سلمان (قصاید) (دلم از نیستی چو ترسانیست) از مسعود سعد سلمان |
' |
دلم از نیستی چو ترسانیست | تنم از عافیت هراسانیست | |
در دل از تف سینه صاعقهییست | بر تن از آب دیده توفانیست | |
گه دلم باد تافته گوییست | گه تنم خم گرفته چوگانیست | |
موی چون تاب خورده زوبینی است | مژه چون آب داده پیکانیست | |
روز در چشم من چو اهرمنیست | بند بر پای من چو ثعبانیست | |
همچو لاله ز خون دل روییست | چون بنفشه ز زخم کف رانیست | |
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا | دیده پتکی و فرق سندانیست | |
راست مانند دوزخ و مالک | مر مرا خانهیی و دربانیست | |
گر مرا چشمهیی است هر چشمی | لب خشکم چرا چو عطشانیست؟ | |
بر من این خیره چرخ را گویی | همه ساله به کینه دندانیست | |
نیست درمان درد من معلوم | نیست یک درد کش نه درمانیست | |
نیست پایان شغل من پیدا | نیست یک شغل کش نه پایانیست | |
عجبا این چه شوخ دیده تنی است | ویحکا این چه سخت سر جانیست | |
من نگویم همی که محنت من | از فلانیست یا ز بهمانیست | |
نیست کس را گنه، چو بخت مرا | طالعی آفریده حرمانیست | |
نیست چاره چو روزگار مرا | آسمانی فتاده خذلانیست | |
نه از این اخترانم اقبالیست | نه از این روشنانم احسانیست | |
تیز مهری و شوخ برجیسی است | شوم تیری ونحس کیوانست | |
گرچه در دل خلیده اندوهیست | ورچه بر تن دریده خلقانیست، | |
نه چو من عقل را سخن سنجی است | نه چو من نظم را سخن دانیست | |
سخنم را برنده شمشیریست | هنرم را فراخ میدانیست | |
دل من گر بخواهمش بحریست | طبع من گر بکاومش کانیست | |
طبع و دل خنجری و آینهییست | رنج و غم صیقلی و افسانیست | |
تا شکفته است باغ دانش من | مجلس عقل را گل افشانیست | |
لعبتانی که ذهن من زادهست | لهو را از جمال کاشانیست | |
نیست خالی ز ذکر من جایی | گرچه شهریست یا بیابانیست | |
نکتهای راندهام که تالیفی است | قطعهیی گفتهام که دیوانیست | |
بر طبع من از هنر نونو | هر زمانی عزیز مهمانیست | |
همتم دامنی کشد ز شرف | هرکجا چرخ را گریبانیست | |
گر خزانیست حال من شاید | فکرت من نگر که نیسانیست | |
ور خرابیست جای من چه شود | گفتهی من نگر که بستانیست | |
سخن تندرست خواه از من | گرچه جان در میان بحرانیست | |
تجربت کوفته دلیست مرا | نه خطایی در او نه طغیانیست | |
قیمت نظم را چو پرگاریست | سخن فضل را چو میزانیست | |
انده ار چه بدآزمون تیریست | صبر تن دار نیک خفتانیست | |
ای برادر برادرت را بین | که چگونه اسیر ویرانیست | |
بینواییست مانده بر سختی | بانوا چون هزار دستانیست | |
تو چنان مشمرش که مسعودیست | با دل خویش گو مسلمانیست | |
مانده در محکم و گران بندیست | بسته در تنگ و تیره زندانیست | |
اندر آن چه همی نگر امروز | کاو اسیر دروغ و بهتانیست | |
گر چنین است کار خلق جهان | بد پسندیست، نابسامانیست | |
سخت شوریده کار گردونیست | نیک دیوانه سار کیهانیست | |
آن بر این بیهوا چو مفتونیست | و این بر آن بیگنه چو غضبانیست | |
آن به افعال صعب تنینی است | و این به اخلاق سخت شیطانیست | |
آن لجوجیست سخت پیکاریست | و این رکیکیست سست پیمانیست | |
هرکسی را به نیک و بد یک چند | در جهان نوبتی و دورانیست | |
مقبلی را زیادتیست به جاه | مدبری را ز بخت نقصانیست | |
آن تن آسوده بر سر گنجیست | و این دل آواره از پی نانیست | |
هر کجا تیز فهم داناییست | بندهی کند فهم نادانیست | |
تن خاکی چه پای دارد کو | باد جان را دمیده انبانیست | |
عمر چون نامهییست از بد و نیک | نام مردم بر او چه عنوانیست | |
تا نگویی چو شعر برخوانم | کاین چه بسیار گوی کشخانیست | |
کردهام نظم را معالج جان | ز آن که از درد دل چو نالانیست | |
کز همه حاصلی مرا نظمیست | وز همه آلتی مرا جانیست | |
مینمایم ز ساحری برهان | گرچه ناسودمند برهانیست | |
بخرد هر که خواهدم امروز | خلق را ارز من چه ارزانیست | |
تو یقین دان که کارهای فلک | در دل روز و شب چو پنهانیست | |
هیچ پژمرده نیستم که مرا | هر زمان تازه تازه دستانیست | |
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است | به خرابیست یا به عمرانیست، | |
آدمی را ز چرخ تاثیریست | چرخ را از خدای فرمانیست | |
گشته حالی چو بنگری، دانی | که قوی فعل حال گردانیست |