مسعود سعد سلمان (قصاید)/تا کی دل خسته در گمان بندم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | مسعود سعد سلمان (قصاید) (تا کی دل خسته در گمان بندم) از مسعود سعد سلمان |
' |
تا کی دل خسته در گمان بندم | جرمی که کنم بر این و آن بندم | |
بدها که ز من همی رسد بر من | بر گردش چرخ و بر زمان بندم | |
ممکن نشود که بوستان گردد | گر آب در اصل خاکدان بندم | |
افتاده خسم چرا هوس چندین | بر قامت سرو بوستان بندم | |
وین لاشه خر ضعیف بدره را | اندر دم رفته کاروان بندم | |
وین سستی بخت پیر هر ساعت | در قوت خاطر جوان بندم | |
چند از غم وصل در فراق افتم | وهم از پی سود در زیان بندم | |
وین دیدهی پرستاره را هر شب | تا روز همی بر آسمان بندم | |
وز عجز دو گوش تا سپیده دم | در نعره و بانگ پاسبان بندم | |
هرگز نبرد هوای مقصودم | هر تیر یقین که در گمان بندم | |
کز هر نظری طویلهی لل | بر چهرهی زرد پرنیان بندم | |
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم | باران بهار در خزان بندم | |
خونی که ز سرخ لاله بگشایم | اندر تن زار ناتوان بندم | |
بر چهرهی چین گرفته از دیده | چون سیل سرشک ناردان بندم | |
گویی که همی گزیده گوهرها | بر چرم درفش کاویان بندم | |
از کالبد تن استخوان ماندم | امید درین تن از چه سان بندم | |
زین پس کمری اگر به چنگ آرم | چون کلک کمر بر استخوان بندم | |
از ضعف چنان شدم که گر خواهم | ز اندام گره چو خیزران بندم | |
در طعن چو نیزهام که پیوسته | چون نیزه میان به رایگان بندم | |
کار از سخن است ناروان تا کی | دل در سخنان ناروان بندم | |
در خور بودم اگر دهان بندی | مانند قرابه در دهان بندم | |
یک تیر نماند چون کمان گشتم | تا کی زه جنگ بر کمان بندم | |
نه دل سبکم شود ز اندیشه | هرگاه که در غم گران بندم | |
شاید که دل از همه بپردازم | در مدح یگانهی جهان بندم | |
منصور که حرز مدح او دایم | بر گردن عقل و طبع و جان بندم | |
ای آنکه ستایش ترا خامه | بر باد جهندهی بزان بندم | |
بر درج من آشکار بگشاید | بندی که ز فکرت نهان بندم | |
در وصف تو شکل بهرمان سازم | وز نعت تو نقش بهرمان بندم | |
در سبق، دوندگان فکرت را | بر نظم عنان چو در عنان بندم | |
از ساز، مرصع مدیحت را | بر مرکب تیزتک روان بندم | |
هرگاه که بکر معنییی یابم | زود از مدحت بر او نشان بندم | |
پیوسته شراع صیت جاهت را | بر کشتی بحر بیکران بندم | |
تا در گرانبهای دریا را | در گوهر قیمتی کان بندم | |
گردون همه مبهمات بگشاید | چون همت خویش در بیان بندم | |
بس خاطر و دل که ممتحن گردد | چون خاطر و دل در امتحان بندم | |
صد آتش با دخان برانگیزم | چون آتش کلک دردخان بندم | |
در گرد و حوش، من به پیش آن | سدی ز سلامت و امان بندم، | |
گر من ز مناقب تو تعویذی | بر بازوی شرزهی ژیان بندم | |
من گوهرم و چو جزع پیوسته | در خدمت تو همی میان بندم | |
دارم گلهها و راست پنداری | کردهست هوای تو زبانبندم | |
ناچار امید کج رود چون من | در گنبد گجرو کیان بندم | |
آن به که به راستی همه نهمت | در صنع خدای غیبدان بندم |