محتشم کاشانی (قصاید)/من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم) از محتشم کاشانی |
' |
من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم | به مدح یکه سوار قلم رو آدم | |
من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان | ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم | |
من و رساندن صیت ثنا ز غرفهی ماه | به آفتاب فلک چاکر فرشتهی حشم | |
ولی خالق اکبر علی عالی قدر | که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم | |
علیم علم لدنی کزو ورای نبی | همین یگانه خداوند اعلم است علم | |
امین گنج الهی که راز خلوت غیب | تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم | |
محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز | نداده دست بهم هست پیش او ملهم | |
شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس | دهند دست معیشت به هم رمض و اصم | |
و گر اراده کند فصل را مبه این نوع | کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم | |
دل حقیر نوازش که جلوهگاه خداست | چو کعبهایست که از عرش اعظم است اعظم | |
ز فرش چون ننهد پا به عرش بتشکنی | که بختش از بردوش نبی دهد سلم | |
به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد | زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم | |
به جنب چشمهی فیضش سر تفاخر خویش | به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم | |
چه او که دیده امینی که در حریم وصال | میان سر خدا و نبی بود محرم | |
پس از رسول به از وی گلی نداد برون | قدیم گلبن گل بار بوستان قدم | |
در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد | ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم | |
قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا | ز فتنه زایی افعال زاده ملجم | |
دو در یک صدفش را نمونه بودندی | به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام | |
به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش | ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم | |
ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا | به بلبلان گلستان منقبت چه نعم | |
علیالخصوص به سر خیل منقبت گویان | که ریختی در جنت بها ز نوک قلم | |
فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح | که بود روضهی آمل ازو ریاض ارم | |
به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع | چو داد سلسلهی هفت بند دست بهم | |
اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی | برای او صلهها شد ز کلک غیب رقم | |
به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم | به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم | |
به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن | که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم | |
ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی | شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم | |
در انتظار نشستم به ساحل امید | که موج کی زند از بحر من محیط کرم | |
کی از ریاض امل سر برآورد نخلی | کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم | |
رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت | برات جایزه شاه عرب به شاه عجم | |
سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد | به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم | |
مجاهدی که ز تهدید او بدیدهی کشند | غبار راه عباد صمد عبید صنم | |
شهی که خادم شرعند در عساکر او | ز مهتران امم تا به کهتران خدم | |
ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد | چو لاله در گذر باد جام در کف جم | |
ز بیم شحنهی ناموس او عیان نشود | ز سادگی نرسد تا بس که روی درم | |
ز دست از شفق آتش بساز خود زهره | که داده زان عملش اجتناب شاه قسم | |
سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض | ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم | |
دل و کفش گه ایثار در موافقتاند | دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم | |
سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر | ز آتش حسد آید به جوش خون به قم | |
مه سر علم او کند چو پنجه دراز | به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم | |
عمود خاره شکن گر کند بلند شود | ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم | |
خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل | شود ستون سپر و دست و بازوی رستم | |
مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند | دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم | |
به خیمهگاه سپاهش زمین کند پیدا | لکاشف از کشش بیحد طناب خیم | |
سگ درش نبود گر به مردمی مامور | به زهر چشم کند آب زهره ضیغم | |
فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم | رود گزندگی از طبع افعی ارقم | |
ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر | ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم | |
فلک به باطن و ظاهر نمیتواند یافت | دو شهسوار چنین در قصیده عالم | |
جهان به معنی و صورت نمیتواند جست | دو شاه بیت چنین در قصیدهی عالم | |
عجبتر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص | بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم | |
فلک سوال کنانست ازین تواضع و نیست | جز این مقاله جواب شه ستاره حشم | |
بدر که شاه ولایت بود چرا نزند | پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم | |
مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا | به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم | |
کزو به روضهی رضوان رسم چه مرده به جان | وزین بلجهی احسان رسم چه تشنه بیم | |
یگانه پادشها یک گداست در عهدت | که رفع پستی خود کرده از علو همم | |
ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز | به سجدهی ملکان پشت خود برای شکم | |
برون نرفته برای طمع ز کشور شاه | اگر به ملک خودش خوانده فیالمثل حاتم | |
کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه | که روبراه نیاز آر یا به راه عدم | |
همان به حالت خویش است و بینیازی را | شعار و شیوهی خود کرده از جمیع شیم | |
هان به وقت همت مدد نمیطلبد | ز اقویای جهان در میان لشگر غم | |
اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا | که جز ز پادشه خود شود رهین کرم | |
چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی | ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم | |
قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو | فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم | |
چو محتشم شده نامش اگر مسمی را | به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم | |
همیشه تا ز پی بردن متاع بقا | کند فنا بره دست برد پا محکم | |
برای پاس بقای تو از کمند دعا | دو دست او به قفا بسته باد مستحکم |