محتشم کاشانی (قصاید)/شد عراق آباد روزی کز خراسان شد روان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (شد عراق آباد روزی کز خراسان شد روان) از محتشم کاشانی |
' |
شد عراق آباد روزی کز خراسان شد روان | دوش بر دوش ظفر رایات شاه نوجوان | |
پاسبان ملت و دین قهرمان ماء و طین | آسمان عز و تمکین پادشاه انس و جان | |
صورت لطف خدا کهفالوری نورالهدی | اختر بیضا ضیا چشم جهان بین جهان | |
ضابط قانون دولت حافظ ملک و ملل | حارث ایران و توران باعث امن و امان | |
شاه عباس جهانگیر آفتاب بیزوال | فارس رخش خلافت وارث طهماسب خان | |
آن که گرد فتنه شد بر باد چون ایزد سپرد | بادپای کامرانی را به دست او عنان | |
وانکه پای شخص آفت شد سبکرو در فرار | چون رکاب پادشاهی شد ز پای او گران | |
از ازل گردید در تسخیر اقطاع زمین | نصرت او را علی موسی جعفر ضمان | |
مهر هر صبح از شعاع خود شود جاروب بند | بهر آن فرزانه فراش ره صاحب زمان | |
بیضهی مرغ جلالش قدر بیضا بشکند | گر تواند یافت گنجایش درین هفت آسمان | |
پشهی او لنگر اندازد اگر بر پشت پیل | دست و پای پیل یابد کوتهی از استخوان | |
بر سر این هفت چرخ آرد فرو گردست و تیغ | در عدد گردد زمین هم چارده چون آسمان | |
صد دو پیکر در زمین در هر قدم پیدا شود | روز هیجا گر کند شمشیر خود را امتحان | |
زو روی گوی زمین را یک جهان دور افکند | گر زمین ز آهن ز مغناطیسی باشد صولجان | |
بیرضای او که آسیبی نمیدارد روا | نیست چون ممکن که تیر آفت آید بر نشان | |
چون خدنگ ناز خوبان تغافل پیشه است | در زمانش فتنه هر ناوک که دارد در کمان | |
خاک ریزد بر سر عدل خود از شرمندگی | گر ز خاک امروز سر بیرون کند نوشیروان | |
در زمان امر و نهی جاریش نبود محال | رجعت آب معلق گشته سوی ناودان | |
کاشکی در فرش بودی عرش علوی تا بود | پادشاه این چنین را بارگاهی آن چنان | |
سهو کردم جای او بالاتر از عرشست و نیست | زان طرف سفلی مکان بندگانش لامکان | |
از عروج پاسبان بر بام قصر و منظرش | تارک عرش است منت کش ز پای نردبان | |
خوش جهانی خوش زبانی خوش جهانداریست این | کز پی امنیت عالم بماند جاودان | |
ای دل پرشوق کز تعجیل حال کردهای | کلک چوبین پای را در وادی مدحش روان | |
باش تا خود صور اسرافیل عدلش بردمد | کشتگان ظلم بردارند سر زین خاکدان | |
باش تا این شوکت سرکوب یک سر بشکند | بیضههای سرکشی را در کلاه سرکشان | |
باش تا زین دولت بیدار برخیزد دگر | دولت طهماسب شاهی را سر از خواب گران | |
باش تا ایام گلها بشکفاند زین بهار | واندرین بستان پدید آید بهار بیخزان | |
باش تا دوران شجرها بردماند زین چمن | کز بلندی سایه اندازند بر باغ جنان | |
باش تا شاهان برای خونبهای خویشتن | مال از روم آورند و باج از هندوستان | |
باش تا بر ظالم اجرای سیاست چون شود | عدل گوید القتال و ظلم گوید الامان | |
باش تا بهر وفور جیش و جمعیت رسد | از دیار استمالت کاروان درکاروان | |
باش تا باران ابر در فشان رحمتش | در گوهر گیرد جهان را قیروان تا قیروان | |
باش تا ازرفعت قدر و علوشان شوند | نقطههای قاف اقبال بلندش فرقدان | |
باش تا دانا و نادان را کند از هم جدا | موشکافیهای این مردم شناس نکتهدان | |
از شهان معنی و صورت جلوس هفت شاه | بر سریر کامکاری شد در این دولت عنان | |
پادشاه اولین سلطان صفی که آوازهاش | با و جود ترک دنیا بر گذشت از آسمان | |
شاه ثانی شاه حیدر کاو هم از همت نکرد | میل دنیا با وجود قدر ذات و عظم شان | |
شاه ثالث شاه اسمعیل دین پرور که داد | مذهب اثنا عشر را او رواج اندر جهان | |
شاه رابع پادشاه بحر و بر طهماسب شاه | آن که آمد با زمانش توامان امن و مان | |
شاه خامس شاه اسمعیل ثانی کان چه کرد | قاصر است از شرح آن تاریخ گویان را زبان | |
شاه سادس بعد از آن سلطان محمد پادشاه | کز وراثت بر سریر خسروی شد کامران | |
شاه سابع شاه عباس آفتاب شرق و غرب | انتخاب دوده آدم چراغ دودمان | |
میشد ار سابع به یک گردش چو عباس آشکار | گشت او سابع نه حمزه خسرو جنت مکان | |
قصه کوته چون ز صنع صانع لفظ آفرین | سابع و عباس را بود این تناسب در میان | |
در حروف حمزه حرفی نیز در سابع نبود | ز اقتضای حکمت و آثار اسرار نهان | |
این شه روی زمین شد و آن شه زیر زمین | قاسم ابن قادر جان ده قدیر جان ستان | |
از دو شاخ یک درخت ار باغبان برد یکی | شاخ دیگر از فزونی سر کشد بر آسمان | |
عمرد خود افزود از آن بر عمر این نصرت قرین | آن که میخواندند خلقش حمزهی صاحبقران | |
تا به این پیوند از عمر طبیعی بگذرد | وین طبیعت خاص او سازند و این طول زمان | |
کاش انسان طیروش بال و پری هم داشتی | تا گه و بیگه بدی گرد سر او پر زنان | |
من که پای ناروانم زین سعادت مانع است | کز تردد ذرهوش یابم به خورشید اقتران | |
از پی اقبال سر مد قبلهی خود کردهام | از سجود دور آن آستان را کعبهسان | |
بهر انشای ثنایش از خدا دارم امید | عمر نوح و طبع خسرو نظم در طی لسان | |
تا بود کز صدهزار اندر بیان آرم یکی | وان گه از رویش برانگیزم هزاران داستان | |
پادشاها گرچه در پای سریر سلطنت | هست در مدحت هزاران شاعر روشنروان | |
فکر جمعی چون ستوران سواری گرم رو | هم سمین اندر جوارح هم سمین اندر نشان | |
طبع جمعی چون جملهای قطاری راست رو | وز روانی سبعهی سیاره را در پی روان | |
داری اما بنده افتاده از پایی که هست | در رکاب شخص طبعش خسرو سیارگان | |
دوش شاهان سخن کز طیلسان پر زیب گشت | از عنانش میکشد صد منت از برگستوان | |
گر درخت نظمش از مشرق برون آید شود | خلق مغرب را پر آب از میوههای او دهان | |
لیک از بیامتیازیهای گردون تاکنون | بوده است از خلق منت کش برای آب و آن | |
دارد امید این زمان کز امتیاز پادشاه | در جهان آثار طبعش بیش ازین بود نهان | |
گر بود نظمش متین سازند ثبت اندر متون | و ربود حشو از حواشی هم کشندش بر کران | |
محتشم هرچند میدان سخن را نیست پهن | رخش قدرت بیش ازین در عرصه جرات مران | |
تا به شاهان جهانگیر ایزد از احسان دهد | ملک موروثی و دیگر ملکها در تحت آن | |
شغل شه فتح ممالک باد لیک اول کند | فتح ملک روم بعد از فتح آذربایجان |