محتشم کاشانی (قصاید)/شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد) از محتشم کاشانی |
' |
شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد | که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد | |
چو باد شعلهی جنبان زد حریفان را به جان آتش | مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد | |
تزلزل بس که برهم زد سراپای وجود را | چو موسیقار صد فریادم از هر استخوان آمد | |
به زعم بردباری هرکه را از دوستان گفتم | که باری از دلم بردار بر طبعش گران آمد | |
به خود تا نقش میبستم کزین غمخانه بگریزم | سپاه غم به ره بستن جهان اندر جهان آمد | |
برون جست از حصار استوار سینهی مجنونوش | دل صابر که قصر پیکرم را پاسبان آمد | |
گریبان میدریدم کز جنون عریان شود ناگه | نوید خلعت خاص از بر نواب خان آمد | |
سر گردنکشان دارای جم فرمان محمدخان | که خاک پای او تاج سر هفت آسمان آمد | |
جوانبخت جهان صاحب کز استعداد دانایی | مصاحب با شه دانا دل صاحبقران آمد | |
امیر آسمان رفعت که خورشید درخشانش | به جاروب زرافشان خاک روب آستان آمد | |
سجودش واجبست از بهر شکر دفع آفتها | که در عالم وجودش مایهی امن و امان آمد | |
نماند نامسخر هیچجا در مشرق و مغرب | ز عزم او که با حزم سکندر توامان آمد | |
باستقلال بادا بر سریر سلطنت دایم | که استقرار دوران را زمان او ضمان آمد | |
به سرداری و سلطانی و خانی کی فرود آید | سر کرسینشینی کز ازل کرسی نشان آمد | |
مروت با وجود جود حاتم ختم شد به روی | که از کتم عدم بیرون به دست زرفشان آمد | |
قبای دولت او را نخواهد بود کوتاهی | که ذیلش متصل با دامن آخر زمان آمد | |
به هر جا شد عنان تاب آن جهانگیر قوی طالع | سپاه نصرتش از پی عنان اندر عنان آمد | |
ز تعجیل قضا تیر دعا در دفع خصم او | ملاقات کمان ناکرده پران بر نشان آمد | |
پرید از آشیان چرخ نسر طایر از دهشت | پی صید آن شکار انداز هرگه در کمان آمد | |
بنا کرد آشیانی برفراز لامکان دوران | که مرغ همتش را عار ازین هفت آشیان آمد | |
همانا آیت گیتی ستانی و جهانبانی | پس از شاه جهان در شان آن کشورستان آمد | |
آیا مسندنشین دارای ملک آرای نیکورای | که ملک خوش سوادت خال رخسار جهان آمد | |
به مسند کامران بنشین ز دولت دادخود بستان | که دوران تو را مدت بقای جاودان آمد | |
عجب آبیست در جوی تو فرمان قضا جریان | که بر پست و بلند و سفلی و علوی روان آمد | |
برای دشمنت خوش مژدهای از آگهان دارم | که از غیبش به سر اینک بلای ناگهان آمد | |
عدوی گاو دل کامد بحر بت کیست میدانی | زیان کاری که پیش حملهی شیر ژیان آمد | |
به بال کاغذین شد مرغ جود از هر طرف پران | تو را بهر عطا هرگاه کلک اندر بنان آمد | |
به بحر آشامی از دنبال لب تر کردن قطره | پس از طوف در حاتم بدین در میتوان آمد | |
تو از اهل زمین مدحت طلب شو محتشم حالا | که هرکس مدح خان گفت آسمانش مدح خوان آمد | |
چه گفتی مدح و سفتی درو زیب گوش جان کردی | دعا را باش آماده که اینک وقت آن آمد | |
تواند تا سخن از پرتو الهام ربانی | فرو بر خاطر اهل زمین از آسمان آمد | |
ز دلها هرچه آید بر زبانها مدح خان بادا | که از بدو ازل دقت شناس و نکتهدان آمد |