محتشم کاشانی (قصاید)/زهی محیط شکوه تو را فلک معبر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (زهی محیط شکوه تو را فلک معبر) از محتشم کاشانی |
' |
زهی محیط شکوه تو را فلک معبر | سفینهی جبروت تو را زمین لنگر | |
ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا | زبان خامهی حکم تو هم زبان قدر | |
ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید | ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر | |
ز قبهی سپرت لامع آسمان شکوه | ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر | |
ز خاکروبی کاخ تو کام جو خاقان | ز پاسبانی قصر تو نام جو قیصر | |
ز آفتاب اگر نیم شب سراغ کنی | به جذبهی تو ز تخت الثری برآرد سر | |
و گر به بزم گه عیش طول شب خواهی | فلک چدار کند دست و پای توسن خور | |
ز ابر لطف تو گر رشحهای رسد به جماد | هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر | |
و گر رسد اثری از صلابتت به نبات | به جای میوه برآید حجر ز شاخ شجر | |
کند چو ساقی لطفت می کرم در جام | شود به آن همه زردی رخ طمع احمر | |
نظر به جود تو بخلی ز حد بود بیرون | اگر دهی به گدایی خراج صد کشور | |
و گر به شورهی زمین بگذری ز رهگذرت | سر از سراب برآرند زمزم و کوثر | |
و گر به چشمهی حیوان نهد عدوی تو رو | به غیر خاک سیه هیچ نایدش به نظر | |
میان مردم و یا جوج ظلم دیواری | کشیده عدل تو مانند سد اسکندر | |
چو اشبهت گه جولان جهد به شکل شهاب | ز عرصه گرد رساند به هفتمین اختر | |
تبارکالله ازین پیکر پری تمثال | که مثل او نکشیده است دست صورتگر | |
کجا رسد به عقاب براق پویهی تو | اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر | |
ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون | ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر | |
بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین | کشیده گردن فربه تن میان لاغر | |
پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه | جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر | |
سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را | بروی بحر دوانی سمش نگردد تر | |
گه روش که ملایم رود چو آب روان | نیابد از حرکت کردنش سوار خبر | |
گه شتاب که چون برق گرم قهر شود | بود میان عرق آتشی جهنده شرر | |
اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح | رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور | |
خلا محال نباشد گه دویدن او | کز التفای هوا سیر اوست چابکتر | |
به پیش رو فکند راکبش اگر تیری | رسد ز پویه بر نشانه از پی سر | |
به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن | چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر | |
چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای | چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر | |
اگر بسان بشر حشر وحش کردندی | به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر | |
به قدر رتبه اگر خطبهات بلند کنند | بر آسمان فکند سایه پایهی منبر | |
کمیت ناطقه در عرصهی ستایش او | بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر | |
شهنشها ملکا داورا جهان دارا | زهی ز داوریت در جهان جهان دگر | |
به صعوهی تو بود باز را هزار نیاز | ز روبه تو بود شیر را هزار خطر | |
چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ | که در بدن نفسم را نمانده راه گذر | |
اگر نیافتی از منهیان عالم غیب | دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر | |
مثال نال شدی در مضیق ناکامی | من گداخته جان را تن بلا پرور | |
غریب واقعهای بود کز وقوعش شد | دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر | |
قصیدهای دگر از بهر شرح آن گویم | که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر |