محتشم کاشانی (قصاید)/ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام) از محتشم کاشانی |
' |
ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام | هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام | |
چهرهات افروخته ماه درخشان را عذار | جلوهات آموخته کبک خرامان را خرام | |
کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل | سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام | |
طوبی از قدت پیاپی میکند رفتار کسب | طوطی از لعلت دمادم میکند گفتار وام | |
گل به بویت گرچه میباشد نمیباشد بسی | مه به رویت گرچه میماند نمیماند تمام | |
گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال | ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام | |
کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال | آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام | |
شاه خوبانی چو جولان میکنی بر پشت زین | ماه تابانی چو طالع میشوی از طرف بام | |
صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری | من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام | |
یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش | زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام | |
روضه دیدم چو جنت از وی برده فیض | چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام | |
بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی | چون سواد دیده مردم به عین احترام | |
مانع لب تشنها زان چشمهی زمزم صفات | ناهی دلخستها زان شربت عناب فام | |
غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بیسبب | هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام | |
خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین | بانگ بر من زد که ای در نکتهدانی ناتمام | |
هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت | گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام | |
خود نمیگوئی که خواهد بود ای ناقص خرد | جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام | |
سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار | قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام | |
حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک | جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام | |
ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت | انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام | |
فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقهای | در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام | |
قاتل عنتر که بر یکران چه میگردد سوار | میفرستد خصم را سوی عدم در نیم گام | |
خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را | خوانده چون کیوان غلام خویش به درش کرده نام | |
داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت | بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام | |
بان عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی | اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهفالانام | |
از تقدم در امور ممنان نعمالامیر | وز تقدس در صلوة قدسیان نعمالامام | |
آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود | شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام | |
وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر | آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام | |
آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم | از زمین خیزد که سبحانالذی یحییالعظام | |
سهمه فی قوسه کالطیر فی برجالسما | سیفه فی کفه کالبرق فی جوفالغمام | |
پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد | دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام | |
گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی | میگرفت آیینهی اسلام را زنگ ظلام | |
ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع | نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام | |
ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ | بارگاهت میشود از شش جهة دارالسلام | |
وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک | هست قصر احترامت ثانی بیتالحرام | |
گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس | توسن گردن کش گردون نمیگردید رام | |
ور نکردی پایهی عونت مدد افلاک را | این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام | |
آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی | قطرهای از لجه قدر تو با وی انضمام | |
بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست | لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام | |
از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده | آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام | |
ای مقالت مثل ما قالالنبی خیرالمقال | وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام | |
من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو | خاصه با این شعر بیپرگار و نظم بینظام | |
سویت این ابیات سست آورده و شرمندهام | ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام | |
لیک میخواهم به یمن مدحتت پیدا شود | در کلام محتشم ایشان گردون احتشام | |
زور شعر کاتبی سوز کلام آذری | گرمی انفاس کاشی حدثابن حسام | |
صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن | لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام | |
حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود | طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام | |
یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر | بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام | |
زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف | وز شراب سلسبیلم جرعهای ریزی به کام | |
مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم | اختیار اختصار و ابتدای اختتام | |
تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم | نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام | |
روز احباب تو نورانی الی یومالحساب | روز اعدای تو ظلمانی الی یومالقیام |