مثنوی معنوی/مهلت دادن موسی علیهالسلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (مهلت دادن موسی علیهالسلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین) از مولوی |
' |
گفت امر آمد برو مهلت ترا | من بجای خود شدم رستی ز ما | |
او همیشد و اژدها اندر عقب | چون سگ صیاد دانا و محب | |
چون سگ صیاد جنبان کرده دم | سنگ را میکرد ریگ او زیر سم | |
سنگ و آهن را بدم در میکشید | خرد میخایید آهن را پدید | |
در هوا میکرد خود بالای برج | که هزیمت میشد از وی روم و گرج | |
کفک میانداخت چون اشتر ز کام | قطرهای بر هر که زد میشد جذام | |
ژغژغ دندان او دل میشکست | جان شیران سیه میشد ز دست | |
چون به قوم خود رسید آن مجتبی | شدق او بگرفت باز او شد عصا | |
تکیه بر وی کرد و میگفت ای عجب | پیش ما خورشید و پیش خصم شب | |
ای عجب چون مینبیند این سپاه | عالمی پر آفتاب چاشتگاه | |
چشم باز و گوش باز و این ذکا | خیرهام در چشمبندی خدا | |
من ازیشان خیره ایشان هم ز من | از بهاری خار ایشان من سمن | |
پیششان بردم بسی جام رحیق | سنگ شد آبش به پیش این فریق | |
دسته گل بستم و بردم به پیش | هر گلی چون خار گشت و نوش نیش | |
آن نصیب جان بیخویشان بود | چونک با خویشاند پیدا کی شود | |
خفتهی بیدار باید پیش ما | تا به بیداری ببیند خوابها | |
دشمن این خواب خوش شد فکر خلق | تا نخسپد فکرتش بستست حلق | |
حیرتی باید که روبد فکر را | خورده حیرت فکر را و ذکر را | |
هر که کاملتر بود او در هنر | او بمعنی پس بصورت پیشتر | |
راجعون گفت و رجوع این سان بود | که گله وا گردد و خانه رود | |
چونک واگردید گله از ورود | پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود | |
پیش افتد آن بز لنگ پسین | اضحک الرجعی وجوه العابسین | |
از گزافه کی شدند این قوم لنگ | فخر را دادند و بخریدند ننگ | |
پا شکسته میروند این قوم حج | از حرج راهیست پنهان تا فرج | |
دل ز دانشها بشستند این فریق | زانک این دانش نداند آن طریق | |
دانشی باید که اصلش زان سرست | زانک هر فرعی به اصلش رهبرست | |
هر پری بر عرض دریا کی پرد | تا لدن علم لدنی میبرد | |
پس چرا علمی بیاموزی به مرد | کش بباید سینه را زان پاک کرد | |
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش | وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش | |
آخرون السابقون باش ای ظریف | بر شجر سابق بود میوهی طریف | |
گرچه میوه آخر آید در وجود | اولست او زانک او مقصود بود | |
چون ملایک گوی لا علم لنا | تا بگیرد دست تو علمتنا | |
گر درین مکتب ندانی تو هجا | همچو احمد پری از نور حجی | |
گر نباشی نامدار اندر بلاد | گم نهای الله اعلم بالعباد | |
اندر آن ویران که آن معروف نیست | از برای حفظ گنجینهی زریست | |
موضع معروف کی بنهند گنج | زین قبل آمد فرج در زیر رنج | |
خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک | بسکلد اشکال را استور نیک | |
هست عشقش آتشی اشکالسوز | هر خیالی را بروبد نور روز | |
هم از آن سو جو جواب ای مرتضا | کین سال آمد از آن سو مر ترا | |
گوشهی بی گوشهی دل شهرهیست | تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست | |
تو ازین سو و از آن سو چون گدا | ای که معنی چه میجویی صدا | |
هم از آن سو جو که وقت درد تو | میشوی در ذکر یا ربی دوتو | |
وقت درد و مرگ آن سو مینمی | چونک دردت رفت چونی اعجمی | |
وقت محنت گشتهای الله گو | چونک محنت رفت گویی راه کو | |
این از آن آمد که حق را بی گمان | هر که بشناسد بود دایم بر آن | |
وانک در عقل و گمان هستش حجاب | گاه پوشیدست و گه بدریده جیب | |
عقل جزوی گاه چیره گه نگون | عقل کلی آمن از ریب المنون | |
عقل بفروش و هنر حیرت بخر | رو به خواری نه بخارا ای پسر | |
ما چه خود را در سخن آغشتهایم | کز حکایت ما حکایت گشتهایم | |
من عدم و افسانه گردم در حنین | تا تقلب یابم اندر ساجدین | |
این حکایت نیست پیش مرد کار | وصف حالست و حضور یار غار | |
آن اساطیر اولین که گفت عاق | حرف قرآن را بد آثار نفاق | |
لامکانی که درو نور خداست | ماضی و مستقبل و حال از کجاست | |
ماضی و مستقبلش نسبت به تست | هر دو یک چیزند پنداری که دوست | |
یک تنی او را پدر ما را پسر | بام زیر زید و بر عمرو آن زبر | |
نسبت زیر و زبر شد زان دو کس | سقف سوی خویش یک چیزست بس | |
نیست مثل آن مثالست این سخن | قاصر از معنی نو حرف کهن | |
چون لب جو نیست مشکا لب ببند | بی لب و ساحل بدست این بحر قند |