مثنوی معنوی/ملاقات آن عاشق با صدر جهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (ملاقات آن عاشق با صدر جهان) از مولوی |
' |
آن بخاری نیز خود بر شمع زد | گشته بود از عشقش آسان آن کبد | |
آه سوزانش سوی گردون شده | در دل صدر جهان مهر آمده | |
گفته با خود در سحرگه کای احد | حال آن آوارهی ما چون بود | |
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک | رحمت ما را نمیدانست نیک | |
خاطر مجرم ز ما ترسان شود | لیک صد اومید در ترسش بود | |
من بترسانم وقیح یاوه را | آنک ترسد من چه ترسانم ورا | |
بهر دیگ سرد آذر میرود | نه بدان کز جوش از سر میرود | |
آمنان را من بترسانم به علم | خایفان را ترس بردارم به حلم | |
پارهدوزم پاره در موضع نهم | هر کسی را شربت اندر خور دهم | |
هست سر مرد چون بیخ درخت | زان بروید برگهاش از چوب سخت | |
درخور آن بیخ رسته برگها | در درخت و در نفوس و در نهی | |
برفلک پرهاست ز اشجار وفا | اصلها ثابت و فرعه فی السما | |
چون برست از عشق پر بر آسمان | چون نروید در دل صدر جهان | |
موج میزد در دلش عفو گنه | که ز هر دل تا دل آمد روزنه | |
که ز دل تا دل یقین روزن بود | نه جدا و دور چون دو تن بود | |
متصل نبود سفال دو چراغ | نورشان ممزوج باشد در مساغ | |
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو | که نه معشوقش بود جویای او | |
لیک عشق عاشقان تن زه کند | عشق معشوقان خوش و فربه کند | |
چون درین دل برق مهر دوست جست | اندر آن دل دوستی میدان که هست | |
در دل تو مهر حق چون شد دوتو | هست حق را بی گمانی مهر تو | |
هیچ بانگ کف زدن ناید بدر | از یکی دست تو بی دستی دگر | |
تشنه مینالد که ای آب گوار | آب هم نالد که کو آن آبخوار | |
جذب آبست این عطش در جان ما | ما از آن او و او هم آن ما | |
حکمت حق در قضا و در قدر | کرد ما را عاشقان همدگر | |
جمله اجزای جهان زان حکم پیش | جفت جفت و عاشقان جفت خویش | |
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه | راست همچون کهربا و برگ کاه | |
آسمان گوید زمین را مرحبا | با توم چون آهن و آهنربا | |
آسمان مرد و زمین زن در خرد | هرچه آن انداخت این میپرورد | |
چون نماند گرمیش بفرستد او | چون نماند تری و نم بدهد او | |
برج خاکی خاک ارضی را مدد | برج آبی تریش اندر دمد | |
برج بادی ابر سوی او برد | تا بخارات وخم را بر کشد | |
برج آتش گرمی خورشید ازو | همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو | |
هست سرگردان فلک اندر زمن | همچو مردان گرد مکسب بهر زن | |
وین زمین کدبانویها میکند | بر ولادات و رضاعش میتند | |
پس زمین و چرخ را دان هوشمند | چونک کار هوشمندان میکنند | |
گر نه از هم این دو دلبر میمزند | پس چرا چون جفت در هم میخزند | |
بی زمین کی گل بروید و ارغوان | پس چه زاید ز آب و تاب آسمان | |
بهر آن میلست در ماده به نر | تا بود تکمیل کار همدگر | |
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد | تا بقا یابد جهان زین اتحاد | |
میل هر جزوی به جزوی هم نهد | ز اتحاد هر دو تولیدی زهد | |
شب چنین با روز اندر اعتناق | مختلف در صورت اما اتفاق | |
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند | لیک هر دو یک حقیقت میتنند | |
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش | از پی تکمیل فعل و کار خویش | |
زانک بی شب دخل نبود طبع را | پس چه اندر خرج آرد روزها |