مثنوی معنوی/قصهی ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانس را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (قصهی ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانس را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل) از مولوی |
' |
آن ایاز از زیرکی انگیخته | پوستین و چارقش آویخته | |
میرود هر روز در حجرهی خلا | چارقت اینست منگر درعلا | |
شاه را گفتند او را حجرهایست | اندر آنجا زر و سیم و خمرهایست | |
راه میندهد کسی را اندرو | بسته میدارد همیشه آن در او | |
شاه فرمود ای عجب آن بنده را | چیست خود پنهان و پوشیده ز ما | |
پس اشارت کرد میری را که رو | نیمشب بگشای و اندر حجره شو | |
هر چه یابی مر ترا یغماش کن | سر او را بر ندیمان فاش کن | |
با چنین اکرام و لطف بیعدد | از لیمی سیم و زر پنهان کند | |
مینماید او وفا و عشق و جوش | وانگه او گندمنمای جوفروش | |
هر که اندر عشق یابد زندگی | کفر باشد پیش او جز بندگی | |
نیمشب آن میر با سی معتمد | در گشاد حجرهی او رای زد | |
مشعله بر کرده چندین پهلوان | جانب حجره روانه شادمان | |
که امر سلطانست بر حجره زنیم | هر یکی همیان زر در کش کنیم | |
آن یکی میگفت هی چه جای زر | از عقیق و لعل گوی و از گهر | |
خاص خاص مخزن سلطان ویست | بلک اکنون شاه را خود جان ویست | |
چه محل دارد به پیش این عشیق | لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق | |
شاه را بر وی نبودی بد گمان | تسخری میکرد بهر امتحان | |
پاک میدانستش از هر غش و غل | باز از وهمش همیلرزید دل | |
که مبادا کین بود خسته شود | من نخواهم که برو خجلت رود | |
این نکردست او و گر کرد او رواست | هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست | |
هر چه محبوبم کند من کردهام | او منم من او چه گر در پردهام | |
باز گفتی دور از آن خو و خصال | این چنین تخلیط ژاژست و خیال | |
از ایاز این خود محالست و بعید | کو یکی دریاست قعرش ناپدید | |
هفت دریا اندرو یک قطرهای | جملهی هستی ز موجش چکرهای | |
جمله پاکیها از آن دریا برند | قطرههااش یک به یک میناگرند | |
شاه شاهانست و بلک شاهساز | وز برای چشم بد نامش ایاز | |
چشمهای نیک هم بر وی به دست | از ره غیرت که حسنش بیحدست | |
یک دهان خواهم به پهنای فلک | تا بگویم وصف آن رشک ملک | |
ور دهان یابم چنین و صد چنین | تنگ آید در فغان این حنین | |
این قدر گر هم نگویم ای سند | شیشهی دل از ضعیفی بشکند | |
شیشهی دل را چو نازک دیدهام | بهر تسکین بس قبا بدریدهام | |
من سر هر ماه سه روز ای صنم | بیگمان باید که دیوانه شوم | |
هین که امروز اول سه روزه است | روز پیروزست نه پیروزه است | |
هر دلی که اندر غم شه میبود | دم به دم او را سر مه میبود | |
قصهی محمود و اوصاف ایاز | چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز |