مثنوی معنوی/قصد شاه به کشتن امرا و شفاعت کردن ایاز پیش تخت سلطان کی ای شاه عالم العفو اولی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (قصد شاه به کشتن امرا و شفاعت کردن ایاز پیش تخت سلطان کی ای شاه عالم العفو اولی) از مولوی |
' |
پس ایاز مهرافزا بر جهید | پیش تخت آن الغ سلطان دوید | |
سجدهای کرد و گلوی خود گرفت | کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت | |
ای همایی که همایان فرخی | از تو دارند و سخاوت هر سخی | |
ای کریمی که کرمهای جهان | محو گردد پیش ایثارت نهان | |
ای لطیفی که گل سرخت بدید | از خجالت پیرهن را بر درید | |
از غفوری تو غفران چشمسیر | روبهان بر شیر از عفو تو چیر | |
جز که عفو تو کرا دارد سند | هر که با امر تو بیباکی کند | |
غفلت و گستاخی این مجرمان | از وفور عفو تست ای عفولان | |
دایما غفلت ز گستاخی دمد | که برد تعظیم از دیده رمد | |
غفلت و نسیان بد آموخته | ز آتش تعظیم گردد سوخته | |
هیبتش بیداری و فطنت دهد | سهو نسیان از دلش بیرون جهد | |
وقت غارت خواب ناید خلق را | تا بنرباید کسی زو دلق را | |
خواب چون در میرمد از بیم دلق | خواب نسیان کی بود با بیم حلق | |
لاتاخذ ان نسینا شد گواه | که بود نسیان بوجهی هم گناه | |
زانک استکمال تعظیم او نکرد | ورنه نسیان در نیاوردی نبرد | |
گرچه نسیان لابد و ناچار بود | در سبب ورزیدن او مختار بود | |
که تهاون کرد در تعظیمها | تا که نسیان زاد یا سهو و خطا | |
همچو مستی کو جنایتها کند | گوید او معذور بودم من ز خود | |
گویدش لیکن سبب ای زشتکار | از تو بد در رفتن آن اختیار | |
بیخودی نامد بخود تش خواندی | اختیارت خود نشد تش راندی | |
گر رسیدی مستی بیجهد تو | حفظ کردی ساقی جان عهد تو | |
پشتدارت بودی او و عذرخواه | من غلام زلت مست اله | |
عفوهای جمله عالم ذرهای | عکس عفوت ای ز تو هر بهرهای | |
عفوها گفته ثنای عفو تو | نیست کفوش ایها الناس اتقوا | |
جانشان بخش و ز خودشان هم مران | کام شیرین تو اند ای کامران | |
رحم کن بر وی که روی تو بدید | فرقت تلخ تو چون خواهد کشید | |
از فراق و هجر میگویی سخن | هر چه خواهی کن ولیکن این مکن | |
صد هزاران مرگ تلخ شصت تو | نیست مانند فراق روی تو | |
تلخی هجر از ذکور و از اناث | دور دار ای مجرمان را مستغاث | |
بر امید وصل تو مردن خوشست | تلخی هجر تو فوق آتشست | |
گبر میگوید میان آن سقر | چه غمم بودی گرم کردی نظر | |
کان نظر شیرین کنندهی رنجهاست | ساحران را خونبهای دست و پاست |