مثنوی معنوی/صاحبدلی دید سگ حامله در شکم آن سگبچگان بانگ میکردند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (صاحبدلی دید سگ حامله در شکم آن سگبچگان بانگ میکردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایدهها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی) از مولوی |
' |
آن یکی میدید خواب اندر چله | در رهی ماده سگی بد حامله | |
ناگهان آواز سگبچگان شنید | سگبچه اندر شکم بد ناپدید | |
بس عجب آمد ورا آن بانگها | سگبچه اندر شکم چون زد ندا | |
سگبچه اندر شکم ناله کنان | هیچکس دیدست این اندر جهان | |
چون بجست از واقعه آمد به خویش | حیرت او دم به دم میگشت بیش | |
در چله کس نی که گردد عقده حل | جز که درگاه خدا عز و جل | |
گفت یا رب زین شکال و گفت و گو | در چله وا ماندهام از ذکر تو | |
پر من بگشای تا پران شوم | در حدیقهی ذکر و سیبستان شوم | |
آمدش آواز هاتف در زمان | که آن مثالی دان ز لاف جاهلان | |
کز حجاب و پرده بیرون نامده | چشم بسته بیهده گویان شده | |
بانگ سگ اندر شکم باشد زیان | نه شکارانگیز و نه شب پاسبان | |
گرگ نادیده که منع او بود | دزد نادیده که دفع او شود | |
از حریصی وز هوای سروری | در نظر کند و بلافیدن جری | |
از هوای مشتری و گرمدار | بی بصیرت پا نهاده در فشار | |
ماه نادیده نشانها میدهد | روستایی را بدان کژ مینهد | |
از برای مشتری در وصف ماه | صد نشان نادیده گوید بهر جاه | |
مشتری کو سود دارد خود یکیست | لیک ایشان را درو ریب و شکیست | |
از هوای مشتری بیشکوه | مشتری را باد دادند این گروه | |
مشتری ماست الله اشتری | از غم هر مشتری هین برتر آ | |
مشتریی جو که جویان توست | عالم آغاز و پایان توست | |
هین مکش هر مشتری را تو به دست | عشقبازی با دو معشوقه بدست | |
زو نیابی سود و مایه گر خرد | نبودش خود قیمت عقل و خرد | |
نیست او را خود بهای نیم نعل | تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل | |
حرص کورت کرد و محرومت کند | دیو همچون خویش مرجومت کند | |
همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط | کردشان مرجوم چون خود آن سخوط | |
مشتری را صابران در یافتند | چون سوی هر مشتری نشتافتند | |
آنک گردانید رو زان مشتری | بخت و اقبال و بقا شد زو بری | |
ماند حسرت بر حریصان تا ابد | همچو حال اهل ضروان در حسد |