مثنوی معنوی/شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن) از مولوی |
' |
کر امل را دان که مرگ ما شنید | مرگ خود نشنید و نقل خود ندید | |
حرص نابیناست بیند مو بمو | عیب خلقان و بگوید کو بکو | |
عیب خود یک ذره چشم کور او | مینبیند گرچه هست او عیبجو | |
عور میترسد که دامانش برند | دامن مرد برهنه چون درند | |
مرد دنیا مفلس است و ترسناک | هیچ او را نیست از دزدانش باک | |
او برهنه آمد و عریان رود | وز غم دزدش جگر خون میشود | |
وقت مرگش که بود صد نوحه بیش | خنده آید جانش را زین ترس خویش | |
آن زمان داند غنی کش نیست زر | هم ذکی داند که او بد بیهنر | |
چون کنار کودکی پر از سفال | کو بر آن لرزان بود چون رب مال | |
گر ستانی پارهای گریان شود | پاره گر بازش دهی خندان شود | |
چون نباشد طفل را دانش دثار | گریه و خندهش ندارد اعتبار | |
محتشم چون عاریت را ملک دید | پس بر آن مال دروغین میطپید | |
خواب میبیند که او را هست مال | ترسد از دزدی که برباید جوال | |
چون ز خوابش بر جهاند گوشکش | پس ز ترس خویش تسخر آیدش | |
همچنان لرزانی این عالمان | که بودشان عقل و علم این جهان | |
از پی این عاقلان ذو فنون | گفت ایزد در نبی لا یعلمون | |
هر یکی ترسان ز دزدی کسی | خویشتن را علم پندارد بسی | |
گوید او که روزگارم میبرند | خود ندارد روزگار سودمند | |
گوید از کارم بر آوردند خلق | غرق بیکاریست جانش تابه حلق | |
عور ترسان که منم دامن کشان | چون رهانم دامن از چنگالشان | |
صد هزاران فضل داند از علوم | جان خود را مینداند آن ظلوم | |
داند او خاصیت هر جوهری | در بیان جوهر خود چون خری | |
که همیدانم یجوز و لایجوز | خود ندانی تو یجوزی یا عجوز | |
این روا و آن ناروا دانی ولیک | تو روا یا ناروایی بین تو نیک | |
قیمت هر کاله میدانی که چیست | قیمت خود را ندانی احمقیست | |
سعدها و نحسها دانستهای | ننگری سعدی تو یا ناشستهای | |
جان جمله علمها اینست این | که بدانی من کیم در یوم دین | |
آن اصول دین بدانستی ولیک | بنگر اندر اصل خود گر هست نیک | |
از اصولینت اصول خویش به | که بدانی اصل خود ای مرد مه |