مثنوی معنوی/سال کردن بهلول آن درویش را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (سال کردن بهلول آن درویش را) از مولوی |
' |
گفت بهلول آن یکی درویش را | چونی ای درویش واقف کن مرا | |
گفت چون باشد کسی که جاودان | بر مراد او رود کار جهان | |
سیل و جوها بر مراد او روند | اختران زان سان که خواهد آن شوند | |
زندگی و مرگ سرهنگان او | بر مراد او روانه کو بکو | |
هر کجا خواهد فرستد تعزیت | هر کجا خواهد ببخشد تهنیت | |
سالکان راه هم بر گام او | ماندگان از راه هم در دام او | |
هیچ دندانی نخندد در جهان | بی رضا و امر آن فرمانروان | |
گفت ای شه راست گفتی همچنین | در فر و سیمای تو پیداست این | |
این و صد چندینی ای صادق ولیک | شرح کن این را بیان کن نیک نیک | |
آنچنانک فاضل و مرد فضول | چون به گوش او رسد آرد قبول | |
آنچنانش شرح کن اندر کلام | که از آن هم بهره یابد عقل عام | |
ناطق کامل چو خوانپاشی بود | خوانش بر هر گونهی آشی بود | |
که نماند هیچ مهمان بی نوا | هر کسی یابد غذای خود جدا | |
همچو قرآن که بمعنی هفت توست | خاص را و عام را مطعم دروست | |
گفت این باری یقین شد پیش عام | که جهان در امر یزدانست رام | |
هیچ برگی در نیفتد از درخت | بی قضا و حکم آن سلطان بخت | |
از دهان لقمه نشد سوی گلو | تا نگوید لقمه را حق که ادخلوا | |
میل و رغبت کان زمام آدمیست | جنبش آن رام امر آن غنیست | |
در زمینها و آسمانها ذرهای | پر نجنباند نگردد پرهای | |
جز به فرمان قدیم نافذش | شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش | |
کی شمرد برگ درختان را تمام | بینهایت کی شود در نطق رام | |
این قدر بشنو که چون کلی کار | مینگردد جز بامر کردگار | |
چون قضای حق رضای بنده شد | حکم او را بندهی خواهنده شد | |
بی تکلف نه پی مزد و ثواب | بلک طبع او چنین شد مستطاب | |
زندگی خود نخواهد بهر خوذ | نه پی ذوقی حیات مستلذ | |
هرکجا امر قدم را مسلکیست | زندگی و مردگی پیشش یکیست | |
بهر یزدان میزید نه بهر گنج | بهر یزدان میمرد نه از خوف رنج | |
هست ایمانش برای خواست او | نه برای جنت و اشجار و جو | |
ترک کفرش هم برای حق بود | نه ز بیم آنک در آتش رود | |
این چنین آمد ز اصل آن خوی او | نه ریاضت نه بجست و جوی او | |
آنگهان خندد که او بیند رضا | همچو حلوای شکر او را قضا | |
بندهای کش خوی و خلقت این بود | نه جهان بر امر و فرمانش رود | |
پس چرا لابه کند او یا دعا | که بگردان ای خداوند این قضا | |
مرگ او و مرگ فرزندان او | بهر حق پیشش چو حلوا در گلو | |
نزع فرزندان بر آن باوفا | چون قطایف پیش شیخ بینوا | |
پس چراگوید دعا الا مگر | در دعا بیند رضای دادگر | |
آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود | میکند آن بندهی صاحب رشد | |
رحم خود را او همان دم سوختست | که چراغ عشق حق افروختست | |
دوزخ اوصاف او عشقست و او | سوخت مر اوصاف خود را مو بمو | |
هر طروقی این فروقی کی شناخت | جز دقوقی تا درین دولت بتاخت |