مثنوی معنوی/زجر مدعی از دعوی و امر کردن او را به متابعت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (زجر مدعی از دعوی و امر کردن او را به متابعت) از مولوی |
' |
بو مسیلم گفت خود من احمدم | دین احمد را به فن برهم زدم | |
بو مسیلم را بگو کم کن بطر | غرهی اول مشو آخر نگر | |
این قلاوزی مکن از حرص جمع | پسروی کن تا رود در پیش شمع | |
شمع مقصد را نماید همچو ماه | کین طرف دانهست یا خود دامگاه | |
گر بخواهی ور نخواهی با چراغ | دیده گردد نقش باز و نقش زاغ | |
ورنه این زاغان دغل افروختند | بانگ بازان سپید آموختند | |
بانگ هدهد گر بیاموزد فتی | راز هدهد کو و پیغام سبا | |
بانگ بر رسته ز بر بسته بدان | تاج شاهان را ز تاج هدهدان | |
حرف درویشان و نکتهی عارفان | بستهاند این بیحیایان بر زبان | |
هر هلاک امت پیشین که بود | زانک چندل را گمان بردند عود | |
بودشان تمییز کان مظهر کند | لیک حرص و آز کور و کر کند | |
کوری کوران ز رحمت دور نیست | کوری حرص است که آن معذور نیست | |
چارمیخ شه ز رحمت دور نی | چار میخ حاسدی مغفور نی | |
ماهیا آخر نگر بنگر بشست | بدگلویی چشم آخربینت بست | |
با دو دیده اول و آخر ببین | هین مباش اعور چو ابلیس لعین | |
اعور آن باشد که حالی دید و بس | چون بهایم بیخبر از بازپس | |
چون دو چشم گاو در جرم تلف | همچو یک چشمست کش نبود شرف | |
نصف قیمت ارزد آن دو چشم او | که دو چشمش راست مسند چشم تو | |
ور کنی یک چشم آدمزادهای | نصف قیمت لایقست از جادهای | |
زانک چشم آدمی تنها به خود | بی دو چشم یار کاری میکند | |
چشم خر چون اولش بی آخرست | گر دو چشمش هست حکمش اعورست | |
این سخن پایان ندارد وان خفیف | مینویسد رقعه در طمع رغیف |