مثنوی معنوی/روان شدن خواجه به سوی ده
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (روان شدن خواجه به سوی ده) از مولوی |
' |
خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت | مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت | |
اهل و فرزندان سفر را ساختند | رخت را بر گاو عزم انداختند | |
شادمانان و شتابان سوی ده | که بری خوردیم از ده مژده ده | |
مقصد ما را چراگاه خوشست | یار ما آنجا کریم و دلکشست | |
با هزاران آرزومان خوانده است | بهر ما غرس کرم بنشانده است | |
ما ذخیرهی ده زمستان دراز | از بر او سوی شهر آریم باز | |
بلک باغ ایثار راه ما کند | در میان جان خودمان جا کند | |
عجلوا اصحابنا کی تربحوا | عقل میگفت از درون لا تفرحوا | |
من رباح الله کونوا رابحین | ان ربی لا یحب الفرحین | |
افرحوا هونا بما آتاکم | کل آت مشغل الهاکم | |
شاد از وی شو مشو از غیر وی | او بهارست و دگرها ماه دی | |
هر چه غیر اوست استدراج تست | گرچه تخت و ملکتست و تاج تست | |
شاد از غم شو که غم دام لقاست | اندرین ره سوی پستی ارتقاست | |
غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان | لیک کی در گیرد این در کودکان | |
کودکان چون نام بازی بشنوند | جمله با خر گور هم تگ میدوند | |
ای خران کور این سو دامهاست | در کمین این سوی خونآشامهاست | |
تیرها پران کمان پنهان ز غیب | بر جوانی میرسد صد تیر شیب | |
گام در صحرای دل باید نهاد | زانک در صحرای گل نبود گشاد | |
ایمن آبادست دل ای دوستان | چشمهها و گلستان در گلستان | |
عج الی القلب و سر یا ساریه | فیه اشجار و عین جاریه | |
ده مرو ده مرد را احمق کند | عقل را بی نور و بی رونق کند | |
قول پیغامبر شنو ای مجتبی | گور عقل آمد وطن در روستا | |
هر که را در رستا بود روزی و شام | تا بماهی عقل او نبود تمام | |
تا بماهی احمقی با او بود | از حشیش ده جز اینها چه درود | |
وانک ماهی باشد اندر روستا | روزگاری باشدش جهل و عمی | |
ده چه باشد شیخ واصل ناشده | دست در تقلید و حجت در زده | |
پیش شهر عقل کلی این حواس | چون خران چشمبسته در خراس | |
این رها کن صورت افسانه گیر | هل تو دردانه تو گندمدانه گیر | |
گر بدر ره نیست هین بر میستان | گر بدان ره نیستت این سو بران | |
ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد | عاقبت ظاهر سوی باطن برد | |
اول هر آدمی خود صورتست | بعد از آن جان کو جمال سیرتست | |
اول هر میوه جز صورت کیست | بعد از آن لذت که معنی ویست | |
اولا خرگاه سازند و خرند | ترک را زان پس به مهمان آورند | |
صورتت خرگاه دان معنیت ترک | معنیت ملاح دان صورت چو فلک | |
بهر حق این را رها کن یک نفس | تا خر خواجه بجنباند جرس |