مثنوی معنوی/رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوی) از مولوی |
' |
رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف | دید او را کز زمرد بود صاف | |
گرد عالم حلقه گشته او محیط | ماند حیران اندر آن خلق بسیط | |
گفت تو کوهی دگرها چیستند | که به پیش عظم تو بازیستند | |
گفت رگهای مناند آن کوهها | مثل من نبوند در حسن و بها | |
من به هر شهری رگی دارم نهان | بر عروقم بسته اطراف جهان | |
حق چو خواهد زلزلهی شهری مرا | گوید او من بر جهانم عرق را | |
پس بجنبانم من آن رگ را بقهر | که بدان رگ متصل گشتست شهر | |
چون بگوید بس شود ساکن رگم | ساکنم وز روی فعل اندر تگم | |
همچو مرهم ساکن و بس کارکن | چون خرد ساکن وزو جنبان سخن | |
نزد آنکس که نداند عقلش این | زلزله هست از بخارات زمین |