مثنوی معنوی/در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست همچون آن مرغی کی قصد صید ملخ میکرد و به صید ملخ مشغول میبود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمیبینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش میبین تا چشم نیز باز شدن) از مولوی |
' |
مرغکی اندر شکار کرم بود | گربه فرصت یافت او را در ربود | |
آکل و ماکول بود و بیخبر | در شکار خود ز صیادی دگر | |
دزد گرچه در شکار کالهایست | شحنه با خصمانش در دنبالهایست | |
عقل او مشغول رخت و قفل و در | غافل از شحنهست و از آه سحر | |
او چنان غرقست در سودای خود | غافلست از طالب و جویای خود | |
گر حشیش آب و هوایی میخورد | معدهی حیوانش در پی میچرد | |
آکل و ماکول آمد آن گیاه | همچنین هر هستیی غیر اله | |
و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست | نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست | |
آکل و ماکول کی ایمن بود | ز آکلی که اندر کمین ساکن بود | |
امن ماکولان جذوب ماتمست | رو بدان درگاه کو لا یطعم است | |
هر خیالی را خیالی میخورد | فکر آن فکر دگر را میچرد | |
تو نتانی کز خیالی وا رهی | یا بخسپی که از آن بیرون جهی | |
فکر زنبورست و آن خواب تو آب | چون شوی بیدار باز آید ذباب | |
چند زنبور خیالی در پرد | میکشد این سو و آن سو میبرد | |
کمترین آکلانست این خیال | وآن دگرها را شناسد ذوالجلال | |
هین گریز از جوق اکال غلیظ | سوی او که گفت ما ایمت حفیظ | |
یا به سوی آن که او آن حفظ یافت | گر نتانی سوی آن حافظ شتافت | |
دست را مسپار جز در دست پیر | حق شدست آن دست او را دستگیر | |
پیر عقلت کودکی خو کرده است | از جوار نفس که اندر پرده است | |
عقل کامل را قرین کن با خرد | تا که باز آید خرد زان خوی بد | |
چونک دست خود به دست او نهی | پس ز دست آکلان بیرون جهی | |
دست تو از اهل آن بیعت شود | که یدالله فوق ایدیهم بود | |
چون بدادی دست خود در دست پیر | پیر حکمت که علیمست و خطیر | |
کو نبی وقت خویشست ای مرید | تا ازو نور نبی آید پدید | |
در حدیبیه شدی حاضر بدین | وآن صحابهی بیعتی را همقرین | |
پس ز ده یار مبشر آمدی | همچو زر دهدهی خالص شدی | |
تا معیت راست آید زانک مرد | با کسی جفتست کو را دوست کرد | |
این جهان و آن جهان با او بود | وین حدیث احمد خوشخو بود | |
گفت المرء مع محبوبه | لا یفک القلب من مطلوبه | |
هر کجا دامست و دانه کم نشین | رو زبونگیرا زبونگیران ببین | |
ای زبونگیر زبونان این بدان | دست هم بالای دستست ای جوان | |
تو زبونی و زبونگیر ای عجب | هم تو صید و صیدگیر اندر طلب | |
بین ایدی خلفهم سدا مباش | که نبینی خصم را وآن خصم فاش | |
حرص صیادی ز صیدی مغفلست | دلبریی میکند او بیدلست | |
تو کم از مرغی مباش اندر نشید | بین ایدی خلف عصفوری بدید | |
چون به نزد دانه آید پیش و پس | چند گرداند سر و رو آن نفس | |
کای عجب پیش و پسم صیاد هست | تا کشم از بیم او زین لقمه دست | |
تو ببین پس قصهی فجار را | پیش بنگر مرگ یار و جار را | |
که هلاکت دادشان بیآلتی | او قرین تست در هر حالتی | |
حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست | پس بدان بیدست حق داورکنیست | |
آنک میگفتی اگر حق هست کو | در شکنجه او مقر میشد که هو | |
آنک میگفت این بعیدست و عجیب | اشک میراند و همی گفت ای قریب | |
چون فرار از دام واجب دیده است | دام تو خود بر پرت چفسیده است | |
بر کنم من میخ این منحوس دام | از پی کامی نباشم طلخکام | |
درخور عقل تو گفتم این جواب | فهم کن وز جست و جو رو بر متاب | |
بسکل این حبلی که حرص است و حسد | یاد کن فی جیدها حبل مسد |