مثنوی معنوی/خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع آن مغضوب علیه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول کردن و رنجیدن ندیم از این شفیع کی چرا شفاعت کردی) از مولوی |
' |
پادشاهی بر ندیمی خشم کرد | خواست تا از وی برآرد دود و گرد | |
کرد شه شمشیر بیرون از غلاف | تا زند بر وی جزای آن خلاف | |
هیچ کس را زهره نه تا دم زند | یا شفیعی بر شفاعت بر تند | |
جز عمادالملک نامی در خواص | در شفاعت مصطفیوارانه خاص | |
بر جهید و زود در سجده فتاد | در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد | |
گفت اگر دیوست من بخشیدمش | ور بلیسی کرد من پوشیدمش | |
چونک آمد پای تو اندر میان | راضیم گر کرد مجرم صد زیان | |
صد هزاران خشم را توانم شکست | که ترا آن فضل و آن مقدار هست | |
لابهات را هیچ نتوانم شکست | زآنک لابهی تو یقین لابهی منست | |
گر زمین و آسمان بر هم زدی | ز انتقام این مرد بیرون نامدی | |
ور شدی ذره به ذره لابهگر | او نبردی این زمان از تیغ سر | |
بر تو میننهیم منت ای کریم | لیک شرح عزت تست ای ندیم | |
این نکردی تو که من کردم یقین | ایی صفاتت در صفات ما دفین | |
تو درین مستعملی نی عاملی | زانک محمول منی نی حاملی | |
ما رمیت اذ رمیت گشتهای | خویشتن در موج چون کف هشتهای | |
لا شدی پهلوی الا خانهگیر | این عجب که هم اسیری هم امیر | |
آنچ دادی تو ندای شاه داد | اوست بس الله اعلم بالرشاد | |
وآن ندیم رسته از زخم و بلا | زین شفیع آزرد و برگشت از ولا | |
دوستی ببرید زان مخلص تمام | رو به حایط کرد تا نارد سلام | |
زین شفیع خویشتن بیگانه شد | زین تعجب خلق در افسانه شد | |
که نه مجنونست یاری چون برید | از کسی که جان او را وا خرید | |
وا خریدش آن دم از گردن زدن | خاک نعل پاش بایستی شدن | |
بازگونه رفت و بیزاری گرفت | با چنین دلدار کینداری گرفت | |
پس ملامت کرد او را مصلحی | کیین جفا چون میکنی با ناصحی | |
جان تو بخرید آن دلدار خاص | آن دم از گردن زدن کردت خلاص | |
گر بدی کردی نبایستی رمید | خاصه نیکی کرد آن یار حمید | |
گفت بهر شاه مبذولست جان | او چرا آید شفیع اندر میان | |
لی معالله وقت بود آن دم مرا | لا یسع فیه نبی مجتبی | |
من نخواهم رحمتی جز زخم شاه | من نخواهم غیر آن شه را پناه | |
غیر شه را بهر آن لا کردهام | که به سوی شه تولا کردهام | |
گر ببرد او به قهر خود سرم | شاه بخشد شصت جان دیگرم | |
کار من سربازی و بیخویشی است | کار شاهنشاه من سربخشی است | |
فخر آن سر که کف شاهش برد | ننگ آن سر کو به غیری سر برد | |
شب که شاه از قهر در قیرش کشید | ننگ دارد از هزاران روز عید | |
خود طواف آنک او شهبین بود | فوق قهر و لطف و کفر و دین بود | |
زان نیامد یک عبارت در جهان | که نهانست و نهانست و نهان | |
زانک این اسما و الفاظ حمید | از گلابهی آدمی آمد پدید | |
علم الاسما بد آدم را امام | لیک نه اندر لباس عین و لام | |
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه | گشت آن اسمای جانی روسیاه | |
که نقاب حرف و دم در خود کشید | تا شود بر آب و گل معنی پدید | |
گرچه از یک وجه منطق کاشف است | لیک از ده وجه پرده و مکنف است |