مثنوی معنوی/حکایت غلام هندو کی به خداوندزادهی خود پنهان هوای آورده بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (حکایت غلام هندو کی به خداوندزادهی خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مهتر زادهای عقد کردند غلام خبر یافت رنجور شد و میگداخت و هیچ طبیب علت او را در نمییافت و او را زهرهی گفتن نه) از مولوی |
' |
خواجهای را بود هندو بندهای | پروریده کرده او را زندهای | |
علم و آدابش تمام آموخته | در دلش شمع هنر افروخته | |
پروریدش از طفولیت به ناز | در کنار لطف آن اکرامساز | |
بود هم این خواجه را خوش دختری | سیماندامی گشی خوشگوهری | |
چون مراهق گشت دختر طالبان | بذل میکردند کابین گران | |
میرسیدش از سوی هر مهتری | بهر دختر دم به دم خوزهگری | |
گفت خواجه مال را نبود ثبات | روز آید شب رود اندر جهات | |
حسن صورت هم ندارد اعتبار | که شود رخ زرد از یک زخم خار | |
سهل باشد نیز مهترزادگی | که بود غره به مال و بارگی | |
ای بسا مهتربچه کز شور و شر | شد ز فعل زشت خود ننگ پدر | |
پر هنر را نیز اگر باشد نفیس | کم پرست و عبرتی گیر از بلیس | |
علم بودش چون نبودش عشق دین | او ندید از آدم الا نقش طین | |
گرچه دانی دقت علم ای امین | زانت نگشاید دو دیدهی غیببین | |
او نبیند غیر دستاری و ریش | از معرف پرسد از بیش و کمیش | |
عارفا تو از معرف فارغی | خود همیبینی که نور بازغی | |
کار تقوی دارد و دین و صلاح | که ازو باشد بدو عالم فلاح | |
کرد یک داماد صالح اختیار | که بد او فخر همه خیل و تبار | |
پس زنان گفتند او را مال نیست | مهتری و حسن و استقلال نیست | |
گفت آنها تابع زهدند و دین | بیزر او گنجیست بر روی زمین | |
چون به جد تزویج دختر گشت فاش | دست پیمان و نشانی و قماش | |
پس غلام خرد که اندر خانه بود | گشت بیمار و ضعیف و زار زود | |
همچو بیمار دقی او میگداخت | علت او را طبیبی کم شناخت | |
عقل میگفتی که رنجش از دلست | داروی تن در غم دل باطلست | |
آن غلامک دم نزد از حال خویش | کز چه میآید برو در سینه نیش | |
گفت خاتون را شبی شوهر که تو | باز پرسش در خلا از حال او | |
تو به جای مادری او را بود | که غم خود پیش تو پیدا کند | |
چونک خاتون در گوش این کلام | روز دیگر رفت نزدیک غلام | |
پس سرش را شانه میکرد آن ستی | با دو صد مهر و دلال و آشتی | |
آنچنان که مادران مهربان | نرم کردش تا در آمد در بیان | |
که مرا اومید از تو این نبود | که دهی دختر به بیگانهی عنود | |
خواجهزادهی ما و ما خستهجگر | حیف نبود که رود جای دگر | |
خواست آن خاتون ز خشمی که آمدش | که زند وز بام زیر اندازدش | |
کو که باشد هندوی مادرغری | که طمع دارد به خواجه دختری | |
گفت صبر اولی بود خود را گرفت | گفت با خواجه که بشنو این شگفت | |
این چنین گراء کی خاین بود | ما گمان برده که هست او معتمد |