مثنوی معنوی/حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره) از مولوی |
' |
زاهدی در غزنی از دانش مزی | بد محمد نام و کفیت سررزی | |
بود افطارش سر رز هر شبی | هفت سال او دایم اندر مطلبی | |
بس عجایب دید از شاه وجود | لیک مقصودش جمال شاه بود | |
بر سر که رفت آن از خویش سیر | گفت بنما یا فتادم من به زیر | |
گفت نامد مهلت آن مکرمت | ور فرو افتی نمیری نکشمت | |
او فرو افکند خود را از وداد | در میان عمق آبی اوفتاد | |
چون نمرد از نکس آن جانسیر مرد | از فراق مرگ بر خود نوحه کرد | |
کین حیات او را چو مرگی مینمود | کار پیشش بازگونه گشته بود | |
موت را از غیب میکرد او کدی | ان فی موتی حیاتی میزدی | |
موت را چون زندگی قابل شده | با هلاک جان خود یک دل شده | |
سیف و خنجر چون علی ریحان او | نرگس و نسرین عدوی جان او | |
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر | بانگ طرفه از ورای سر و جهر | |
گفت ای دانای رازم مو به مو | چه کنم در شهر از خدمت بگو | |
گفت خدمت آنک بهر ذل نفس | خویش را سازی تو چون عباس دبس | |
مدتی از اغنیا زر میستان | پس به درویشان مسکین میرسان | |
خدمتت اینست تا یک چند گاه | گفت سمعا طاعة ای جانپناه | |
بس سال و بس جواب و ماجرا | بد میان زاهد و رب الوری | |
که زمین و آسمان پر نور شد | در مقالات آن همه مذکور شد | |
لیک کوته کردم آن گفتار را | تا ننوشد هر خسی اسرار را |