مثنوی معنوی/حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی میمرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی میمرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه میکرد و شعر میگفت و میگریست و سر و رو میزد و دریغش میآمد لقمهای از انبان به سگ دادن) از مولوی |
' |
آن سگی میمرد و گریان آن عرب | اشک میبارید و میگفت ای کرب | |
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست | نوحه و زاری تو از بهر کیست | |
گفت در ملکم سگی بد نیکخو | نک همیمیرد میان راه او | |
روز صیادم بد و شب پاسبان | تیزچشم و صیدگیر و دزدران | |
گفت رنجش چیست زخمی خورده است | گفت جوع الکلب زارش کرده است | |
گفت صبری کن برین رنج و حرض | صابران را فضل حق بخشد عوض | |
بعد از آن گفتش کای سالار حر | چیست اندر دستت این انبان پر | |
گفت نان و زاد و لوت دوش من | میکشانم بهر تقویت بدن | |
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد | گفت تا این حد ندارم مهر و داد | |
دست ناید بیدرم در راه نان | لیک هست آب دو دیده رایگان | |
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک | که لب نان پیش تو بهتر ز اشک | |
اشک خونست و به غم آبی شده | مینیرزد خاک خون بیهده | |
کل خود را خوار کرد او چون بلیس | پارهی این کل نباشد جز خسیس | |
من غلام آنک نفروشد وجود | جز بدان سلطان با افضال و جود | |
چون بگرید آسمان گریان شود | چون بنالد چرخ یا رب خوان شود | |
من غلام آن مس همتپرست | کو به غیر کیمیا نارد شکست | |
دست اشکسته برآور در دعا | سوی اشکسته پرد فضل خدا | |
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ | ای برادر رو بر آذر بیدرنگ | |
مکر حق را بین و مکر خود بهل | ای ز مکرش مکر مکاران خجل | |
چونک مکرت شد فنای مکر رب | برگشایی یک کمینی بوالعجب | |
که کمینهی آن کمین باشد بقا | تا ابد اندر عروج و ارتقا |