مثنوی معنوی/آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهی ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهی ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت) از مولوی |
' |
چون سلیمان سوی مرغان سبا | یک صفیری کرد بست آن جمله را | |
جز مگر مرغی که بد بیجان و پر | یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر | |
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد | پیش وحی کبریا سمعش دهد | |
چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد | بر زمان رفته هم افسوس خورد | |
ترک مال و ملک کرد او آن چنان | که بترک نام و ننگ آن عاشقان | |
آن غلامان و کنیزان بناز | پیش چشمش همچو پوسیده پیاز | |
باغها و قصرها و آب رود | پیش چشم از عشق گلحن مینمود | |
عشق در هنگام استیلا و خشم | زشت گرداند لطیفان را به چشم | |
هر زمرد را نماید گندنا | غیرت عشق این بود معنی لا | |
لااله الا هو اینست ای پناه | که نماید مه ترا دیگ سیاه | |
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت | می دریغش نامد الا جز که تخت | |
پس سلیمان از دلش آگاه شد | کز دل او تا دل او راه شد | |
آن کسی که بانگ موران بشنود | هم فغان سر دوران بشنود | |
آنک گوید راز قالت نملة | هم بداند راز این طاق کهن | |
دید از دورش که آن تسلیم کیش | تلخش آمد فرقت آن تخت خویش | |
گر بگویم آن سبب گردد دراز | که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز | |
گرچه این کلک قلم خود بیحسیست | نیست جنس کاتب او را مونسیست | |
همچنین هر آلت پیشهوری | هست بیجان مونس جانوری | |
این سبب را من معین گفتمی | گر نبودی چشم فهمت را نمی | |
از بزرگی تخت کز حد میفزود | نقل کردن تخت را امکان نبود | |
خرده کاری بود و تفریقش خطر | همچو اوصال بدن با همدگر | |
پس سلیمان گفت گر چه فیالاخیر | سرد خواهد شد برو تاج و سریر | |
چون ز وحدت جان برون آرد سری | جسم را با فر او نبود فری | |
چون برآید گوهر از قعر بحار | بنگری اندر کف و خاشاک خوار | |
سر بر آرد آفتاب با شرر | دم عقرب را کی سازد مستقر | |
لیک خود با این همه بر نقد حال | جست باید تخت او را انتقال | |
تا نگردد خسته هنگام لقا | کودکانه حاجتش گردد روا | |
هست بر ما سهل و او را بس عزیز | تا بود بر خوان حوران دیو نیز | |
عبرت جانش شود آن تخت ناز | همچو دلق و چارقی پیش ایاز | |
تا بداند در چه بود آن مبتلا | از کجاها در رسید او تا کجا | |
خاک را و نطفه را و مضغه را | پیش چشم ما همیدارد خدا | |
کز کجا آوردمت ای بدنیت | که از آن آید همی خفریقیت | |
تو بر آن عاشق بدی در دور آن | منکر این فضل بودی آن زمان | |
این کرم چون دفع آن انکار تست | که میان خاک میکردی نخست | |
حجت انکار شد انشار تو | از دوا بدتر شد این بیمار تو | |
خاک را تصویر این کار از کجا | نطفه را خصمی و انکار از کجا | |
چون در آن دم بیدل و بیسر بدی | فکرت و انکار را منکر بدی | |
از جمادی چونک انکارت برست | هم ازین انکار حشرت شد درست | |
پس مثال تو چو آن حلقهزنیست | کز درونش خواجه گوید خواجه نیست | |
حلقهزن زین نیست دریابد که هست | پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست | |
پس هم انکارت مبین میکند | کز جماد او حشر صد فن میکند | |
چند صنعت رفت ای انکار تا | آب و گل انکار زاد از هل اتی | |
آب وگل میگفت خود انکار نیست | بانگ میزد بیخبر که اخبار نیست | |
من بگویم شرح این از صد طریق | لیک خاطر لغزد از گفت دقیق |